پارت یازده
پارت یازده
خلاصه پراشون ریخته بود و بیشتر پافشاری کردن تا پیشناهاد یونگی رو قبول کنم، ولی خب
خودمم فکرم در گیر بود
ویو سوجون
☆احمقییییییییی؟! *اربده*
♡مـ...متا...سفم هق هق *گریه شدید*
☆مگه نگفتم بیارش اینجاااااا؟! *اربده*
♡نشد.. هق.. یه پسره... رفت سمتش و هق... هق ولش هق نکرد..هق
☆توی احمق لیاقت یه ماموریتم نداریییی.
موهاشو تو مشتش گرفت و سرشو برد کنار گوشش
☆حقته همینجا بمونی تا بمیری
♡هق...هق...
سوجون از اتاق رفت بیرون. اولین بارش نبود. اون هر وقت که ریوجین یه اشتباه خیلی کوچیک هم میکرد، اول کتکش میزد و بعدش مینداختش تو یه اتاقک تاریک و بدون پنجره
♡کیِ میشه هق.. یکی منو هق از دست این هق عوضی... نجات بده؟ هق هق *گریه شدید *
۱۶سال پیش
ویو ریوجین هفت ساله
♡داداش...چیکار...کردی؟
☆ریوجین، الان...ما ازادیم....دیگه کسی بهمون گیر نمیده
♡تو.... تو...
☆مردن، میبیتی؟ مامان بابا مردن
♡ *بغض*
☆بیین، قشنگ نگا کن ریوجین. بعد ها خودتم مجبور به این کار میشی دختر
♡نه...من هیچ وقت...ادم نمیکشم
☆میبینیم
دو هفته بعد
سوجون گفته بود میخواییم بریم یه جایی و یه نماییشی ببینیم، منم نماییش دوست داشتم پس قبول کردم که یهو
(پیک∆)
∆ببخشید اقا پسر، اینا گفتن با من کار داری اره؟
☆عمو یه کار کوچیک دارم که اگه برام انجامش بدی پول خوبی بهت میدم
∆عمو جون و وقط این بازیا رو ندارم، باید اینو تحویل بدم
☆پنجاه میلیون وون؟
∆شوخیت گرفته؟
بعد از کلی حرف داداشم اقاهَرو راضی کرد تا کارشو انجام بده.
داداشم یه جعبه ای که چسپ دورش پیچیده شده بود رو داد به اقاههو بعدشن اون اقاهه رفت.
داداشم منو برد تو یه برجی که یه صحفه نمایش بزرگ بود و داشت تو خونه ی خانواده پارک رو نشون میداد
اولش خندیدم و دیدم که جیمین اومد بیرون.
♡این جیمینه؟ *با لبخند بزرگ*
☆اره، خوشت میاد؟
♡باحاله
همینجوری خوشحال بودم که یهو...اون خونه تو صفحه نمایش ترکید و اتیش گرفت، جیمین هم پرت شد و بیهوش گوشه ای افتاد
☆دیدی چقدر باحال ترکید؟!
لبخندم از رو صورتم محو شد. چطور تونست؟
جیمین هم مثل من بچس، و حالا کاملا تنها.
♡تو هق...ادم هق هق...بدی هستییییی *گریه*
☆دختره ی احمق *زیر لب*
زمان حال
ویو سوجون
از همون اولم نباید این کارو بهش میسپردم، باز خوبه لو نرفت، نه نمیشه...باید یه کار دیگه کنم......یه جور دیگه سر به نیستش میکنم.
ببخشید یه ذره کم بود، باید برم فکر کنم تا چرت و پرت تحویلتون ندم😐😂
بای👋🏻❤
خلاصه پراشون ریخته بود و بیشتر پافشاری کردن تا پیشناهاد یونگی رو قبول کنم، ولی خب
خودمم فکرم در گیر بود
ویو سوجون
☆احمقییییییییی؟! *اربده*
♡مـ...متا...سفم هق هق *گریه شدید*
☆مگه نگفتم بیارش اینجاااااا؟! *اربده*
♡نشد.. هق.. یه پسره... رفت سمتش و هق... هق ولش هق نکرد..هق
☆توی احمق لیاقت یه ماموریتم نداریییی.
موهاشو تو مشتش گرفت و سرشو برد کنار گوشش
☆حقته همینجا بمونی تا بمیری
♡هق...هق...
سوجون از اتاق رفت بیرون. اولین بارش نبود. اون هر وقت که ریوجین یه اشتباه خیلی کوچیک هم میکرد، اول کتکش میزد و بعدش مینداختش تو یه اتاقک تاریک و بدون پنجره
♡کیِ میشه هق.. یکی منو هق از دست این هق عوضی... نجات بده؟ هق هق *گریه شدید *
۱۶سال پیش
ویو ریوجین هفت ساله
♡داداش...چیکار...کردی؟
☆ریوجین، الان...ما ازادیم....دیگه کسی بهمون گیر نمیده
♡تو.... تو...
☆مردن، میبیتی؟ مامان بابا مردن
♡ *بغض*
☆بیین، قشنگ نگا کن ریوجین. بعد ها خودتم مجبور به این کار میشی دختر
♡نه...من هیچ وقت...ادم نمیکشم
☆میبینیم
دو هفته بعد
سوجون گفته بود میخواییم بریم یه جایی و یه نماییشی ببینیم، منم نماییش دوست داشتم پس قبول کردم که یهو
(پیک∆)
∆ببخشید اقا پسر، اینا گفتن با من کار داری اره؟
☆عمو یه کار کوچیک دارم که اگه برام انجامش بدی پول خوبی بهت میدم
∆عمو جون و وقط این بازیا رو ندارم، باید اینو تحویل بدم
☆پنجاه میلیون وون؟
∆شوخیت گرفته؟
بعد از کلی حرف داداشم اقاهَرو راضی کرد تا کارشو انجام بده.
داداشم یه جعبه ای که چسپ دورش پیچیده شده بود رو داد به اقاههو بعدشن اون اقاهه رفت.
داداشم منو برد تو یه برجی که یه صحفه نمایش بزرگ بود و داشت تو خونه ی خانواده پارک رو نشون میداد
اولش خندیدم و دیدم که جیمین اومد بیرون.
♡این جیمینه؟ *با لبخند بزرگ*
☆اره، خوشت میاد؟
♡باحاله
همینجوری خوشحال بودم که یهو...اون خونه تو صفحه نمایش ترکید و اتیش گرفت، جیمین هم پرت شد و بیهوش گوشه ای افتاد
☆دیدی چقدر باحال ترکید؟!
لبخندم از رو صورتم محو شد. چطور تونست؟
جیمین هم مثل من بچس، و حالا کاملا تنها.
♡تو هق...ادم هق هق...بدی هستییییی *گریه*
☆دختره ی احمق *زیر لب*
زمان حال
ویو سوجون
از همون اولم نباید این کارو بهش میسپردم، باز خوبه لو نرفت، نه نمیشه...باید یه کار دیگه کنم......یه جور دیگه سر به نیستش میکنم.
ببخشید یه ذره کم بود، باید برم فکر کنم تا چرت و پرت تحویلتون ندم😐😂
بای👋🏻❤
۷.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.