پارت نه
پارت نه
به پهلو شد و برگشت سمتم. میخواستم برم اما...بازم محوش شدم، نمیدونم چرا تو خواب انقدر بی گناه و کیوت میشه.
دستم و ناخوداگاه کشیدم رو سرش، موهاش مثل پنبه بود و موهای بهم ریختش کیوت ترش کرده بود. همیمجوری داشتم نگاش میکردم که سرمو گذاشتم رو تخت و یه لحظه چشمامو بستم و اتفاقات امروز رو مرور کردم. خییییلی خسته بودم و نفهمیدم چیشد که دیگه خوابم برد
ویو جیمین
با یه سر دردی چشمام رو باز کردم و دستم رو به صورتم کشیدم و نشستم و به دستم تکیه دادم، من...کجام؟ این اتاق من نیست؟ داشتم دو و برو نگا میکردم که دیدم...این عکس یونگیه؟ واتتتتت؟ چه خبره؟!
یه، شب مست کردم چیشدددددد؟
همینجوری که این سوالا تو ذهنم بود، یه لحظه بادقت تر بهش نگاه کردم...انگار یه ادم دیگه بود...اون منو اورده اینجا؟ ولی، چرا؟ هیچی نمیفهمیدم، از تخت اومدم پایین و رفتم دسشویی و دست صورتمو اب زدم و اومدم بیرون و از اتاق خارج شدم......این اصن خونه من نیسسسسسست، وای، ینی یکی اینجا نیست ازش بپرسم؟......تو همین فکرا بودم که
(خدمتکار#)
# عه اقا، کی بیدار شدید؟
+وای یا خداا
# ببخشید نمیخواستم بترسونمتون
+نه، نه
# ارباب گفتن بیایید طبقه پایین صبحانه
+بـ...با..باشه
«خدمتکار رفت»
اقااا؟ ارباب؟ وای چه خبرهههه؟
دَم پله ها وایسادم که...
ویو یونگی
داشتم صبحانه میخوردم که چشمم به جیمینی که بالای پله ها وایساده بود افتاد.
موهای بهم ریجنش خیییلی کیوت و خوشگلش کرده بود، راستش با مزه بود اما چیزی رو نکردم و بلند گفتم
-میخوای صبحانت رو بیارم اونجا؟ *بلند*
+........
برگشتم باز نگاش کردم
-نمیایی پایین؟ *بلند*
جیمین از پله ها اومد پایینو نشست سر میز، میزشون هم خیلی بزگ نبود یه میز شش نفره کوچیک بود
/ هنوز گیجی؟
+چی...؟
٪یه چیزی بخور دیگه
+چیشده؟ *اروم و گیج*
/خب...
-بعدا بهت میگم الان صبحانت رو بخور
ویو جیمین
به هر حال اون دشمن بود ولی...کمکم کرده بود؟ ممکن بود غذا سمی باشه، داشتم به اینا فکر میکردم که
-نترس سم توش نریختم، اگه میخواستم بکشمت وقتی خواب بودی این کارو میکردم
+بـ.. باشه
بعد صبحانه
ویو جیمین
رفتم پیش یونگی که تو اتاقش داشت با گوشیش ور میرفت
-میگم...
-.هم...؟
+دیشب...چه اتفاقی افتاد؟
-چیزی یادت نیست؟
+خب فقط یه پسره رو یادمه ولی بعدش رو نه...هیچز یادم نی
-خب بیین.......*ماجرا رو تعریف کرد*
+واقعا....تو، کمکم کردی؟
-اسمشو هرچی میخوای بزار ولی هوا ورت نداره من میخواستم ولت کنم اما اینا اسرار کردن
+به هر حال ممنون
-تشکرت برا بعد، الان زنگ بزن بیان ببرنت
+بـ...باشه ولی... باید جبران کنم
-جبران؟ نه نمیخوام
+نمیخوام بعدا هی بهم بگی که من اینکارو کردم و فلان
-من اینکارو نمیکنم
+ *نگاه لجبازی*
-قبوله اونجوری نگا نکننن
نظر؟
به پهلو شد و برگشت سمتم. میخواستم برم اما...بازم محوش شدم، نمیدونم چرا تو خواب انقدر بی گناه و کیوت میشه.
دستم و ناخوداگاه کشیدم رو سرش، موهاش مثل پنبه بود و موهای بهم ریختش کیوت ترش کرده بود. همیمجوری داشتم نگاش میکردم که سرمو گذاشتم رو تخت و یه لحظه چشمامو بستم و اتفاقات امروز رو مرور کردم. خییییلی خسته بودم و نفهمیدم چیشد که دیگه خوابم برد
ویو جیمین
با یه سر دردی چشمام رو باز کردم و دستم رو به صورتم کشیدم و نشستم و به دستم تکیه دادم، من...کجام؟ این اتاق من نیست؟ داشتم دو و برو نگا میکردم که دیدم...این عکس یونگیه؟ واتتتتت؟ چه خبره؟!
یه، شب مست کردم چیشدددددد؟
همینجوری که این سوالا تو ذهنم بود، یه لحظه بادقت تر بهش نگاه کردم...انگار یه ادم دیگه بود...اون منو اورده اینجا؟ ولی، چرا؟ هیچی نمیفهمیدم، از تخت اومدم پایین و رفتم دسشویی و دست صورتمو اب زدم و اومدم بیرون و از اتاق خارج شدم......این اصن خونه من نیسسسسسست، وای، ینی یکی اینجا نیست ازش بپرسم؟......تو همین فکرا بودم که
(خدمتکار#)
# عه اقا، کی بیدار شدید؟
+وای یا خداا
# ببخشید نمیخواستم بترسونمتون
+نه، نه
# ارباب گفتن بیایید طبقه پایین صبحانه
+بـ...با..باشه
«خدمتکار رفت»
اقااا؟ ارباب؟ وای چه خبرهههه؟
دَم پله ها وایسادم که...
ویو یونگی
داشتم صبحانه میخوردم که چشمم به جیمینی که بالای پله ها وایساده بود افتاد.
موهای بهم ریجنش خیییلی کیوت و خوشگلش کرده بود، راستش با مزه بود اما چیزی رو نکردم و بلند گفتم
-میخوای صبحانت رو بیارم اونجا؟ *بلند*
+........
برگشتم باز نگاش کردم
-نمیایی پایین؟ *بلند*
جیمین از پله ها اومد پایینو نشست سر میز، میزشون هم خیلی بزگ نبود یه میز شش نفره کوچیک بود
/ هنوز گیجی؟
+چی...؟
٪یه چیزی بخور دیگه
+چیشده؟ *اروم و گیج*
/خب...
-بعدا بهت میگم الان صبحانت رو بخور
ویو جیمین
به هر حال اون دشمن بود ولی...کمکم کرده بود؟ ممکن بود غذا سمی باشه، داشتم به اینا فکر میکردم که
-نترس سم توش نریختم، اگه میخواستم بکشمت وقتی خواب بودی این کارو میکردم
+بـ.. باشه
بعد صبحانه
ویو جیمین
رفتم پیش یونگی که تو اتاقش داشت با گوشیش ور میرفت
-میگم...
-.هم...؟
+دیشب...چه اتفاقی افتاد؟
-چیزی یادت نیست؟
+خب فقط یه پسره رو یادمه ولی بعدش رو نه...هیچز یادم نی
-خب بیین.......*ماجرا رو تعریف کرد*
+واقعا....تو، کمکم کردی؟
-اسمشو هرچی میخوای بزار ولی هوا ورت نداره من میخواستم ولت کنم اما اینا اسرار کردن
+به هر حال ممنون
-تشکرت برا بعد، الان زنگ بزن بیان ببرنت
+بـ...باشه ولی... باید جبران کنم
-جبران؟ نه نمیخوام
+نمیخوام بعدا هی بهم بگی که من اینکارو کردم و فلان
-من اینکارو نمیکنم
+ *نگاه لجبازی*
-قبوله اونجوری نگا نکننن
نظر؟
۵.۰k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.