ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۵
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۵
نفهمیدم چطور خودمو به تاکسی رسوندمو رفتم سمت بیمارستان.....توی راه یه لحظه ام خودخوری و فکرای وحشتناک راحتم نمیزاشتن....یعنی من باعثش بودم؟تا جایی که من میدونستم با بار اول اتفاق خاصی برای قربانی نمیوفتاد....
+آقا لطفا سریعتر برید....
از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت در بیمارستان که دستی از پشت منو گرفت و کشوند سمت خودش....
یه لحظه با دیدنش خشکم زد....نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی اون موقع اونجا سالم جلوی چشمم وایساده بود!....
+م...مگه....
_باورم نمیشه اینقد راحت گول میخوری هان مینجی!
+ت...تو......سالمی؟
_معلومه!...خواستم ببینمت...مجبور شدم دروغ بگم....
محکم زدم تو شونش که باعث شد آخ بلندی بگه...
+این چه کاری بود دیگه!!!میدونی از خونه تا اینجا رو چطوری اومدم!!!
_خب تو هیچ جوره راضی نمیشدی منو ببینی....فقط همین فکر به سرم میرسید...
+دفعه دیگه فکر نکن....دیگه ام بهم پیام نده...
خواستم برم که مانعم شد...
_چرا اینقد از دستم عصبانی ای؟
+نظر خودت چیه؟....اگر من بهت میگفتم کسی که تو بهش آسیب زدی الان تو بیمارستانه بغلم میکردی؟؟؟
لبشو گزید و به پایین نگاه کرد...
_خب.....نه.......ولی من که گفتم...مجبور بودم!
+خیلی خب!!!حالا براچی میخواستی ببینیم؟؟
_اول بریم یه گوشه یکم آروم شو تا بهت بگم
روی نیمکت کنار درخت نشستیم....یکم آروم تر شدمو سعی کردم حرف بزنم...
+خب....چیشده؟
_تو...........همون دختر توی سالن نیستی که باله میرقصید؟؟
+من؟......تو از کجا میدونی؟
_دیدمت....ولی شناختنت میون اون همه جمعیت سخت بود....
+چرا توی اون مهمونی بودی؟
_خب فقط یه مهمونی بود....هرکسی میتونست بره اونجا....
+ولی...ولی اون یه مهمونی عادی و همگانی نبود...فقط خانواده هایی که چند سال پیش توی ساختن یه کشتی شریک بودن دعوت شدن!....
_اااا.....من فقط
+تو کی ای؟...مطمئنم فقط معلم ریاضی مدرسه ما نیستی....
_من.....یه آدم عادیم که به پای بقیه سوخته!.....بیا درموردش حرف نزنیم....
+تو به اندازه ی کافی درمورد من و خانوادم میدونی...پس الان این منم که باید بدونم گذشتت چه شکلی بوده
_گذشته ی من؟...........
اهی کشید و نگاهشو به ساختمون بلند روبه روش داد....
_من پسر یکی از همون شریکام....هیم چان.....
احتمالا میشناسیش...نه؟
+هیم چان؟.......
اگر هنوزم داری سر به سرم میزاری تمومش کن...
_من به عنوان یکی از همراه ها و بادیگاردای پدرم میام به مهمونی ها....
+ی...یعنی....اینکه پسر هیم چان توی همون کشتی سوخت دروغه؟؟
نفهمیدم چطور خودمو به تاکسی رسوندمو رفتم سمت بیمارستان.....توی راه یه لحظه ام خودخوری و فکرای وحشتناک راحتم نمیزاشتن....یعنی من باعثش بودم؟تا جایی که من میدونستم با بار اول اتفاق خاصی برای قربانی نمیوفتاد....
+آقا لطفا سریعتر برید....
از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت در بیمارستان که دستی از پشت منو گرفت و کشوند سمت خودش....
یه لحظه با دیدنش خشکم زد....نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی اون موقع اونجا سالم جلوی چشمم وایساده بود!....
+م...مگه....
_باورم نمیشه اینقد راحت گول میخوری هان مینجی!
+ت...تو......سالمی؟
_معلومه!...خواستم ببینمت...مجبور شدم دروغ بگم....
محکم زدم تو شونش که باعث شد آخ بلندی بگه...
+این چه کاری بود دیگه!!!میدونی از خونه تا اینجا رو چطوری اومدم!!!
_خب تو هیچ جوره راضی نمیشدی منو ببینی....فقط همین فکر به سرم میرسید...
+دفعه دیگه فکر نکن....دیگه ام بهم پیام نده...
خواستم برم که مانعم شد...
_چرا اینقد از دستم عصبانی ای؟
+نظر خودت چیه؟....اگر من بهت میگفتم کسی که تو بهش آسیب زدی الان تو بیمارستانه بغلم میکردی؟؟؟
لبشو گزید و به پایین نگاه کرد...
_خب.....نه.......ولی من که گفتم...مجبور بودم!
+خیلی خب!!!حالا براچی میخواستی ببینیم؟؟
_اول بریم یه گوشه یکم آروم شو تا بهت بگم
روی نیمکت کنار درخت نشستیم....یکم آروم تر شدمو سعی کردم حرف بزنم...
+خب....چیشده؟
_تو...........همون دختر توی سالن نیستی که باله میرقصید؟؟
+من؟......تو از کجا میدونی؟
_دیدمت....ولی شناختنت میون اون همه جمعیت سخت بود....
+چرا توی اون مهمونی بودی؟
_خب فقط یه مهمونی بود....هرکسی میتونست بره اونجا....
+ولی...ولی اون یه مهمونی عادی و همگانی نبود...فقط خانواده هایی که چند سال پیش توی ساختن یه کشتی شریک بودن دعوت شدن!....
_اااا.....من فقط
+تو کی ای؟...مطمئنم فقط معلم ریاضی مدرسه ما نیستی....
_من.....یه آدم عادیم که به پای بقیه سوخته!.....بیا درموردش حرف نزنیم....
+تو به اندازه ی کافی درمورد من و خانوادم میدونی...پس الان این منم که باید بدونم گذشتت چه شکلی بوده
_گذشته ی من؟...........
اهی کشید و نگاهشو به ساختمون بلند روبه روش داد....
_من پسر یکی از همون شریکام....هیم چان.....
احتمالا میشناسیش...نه؟
+هیم چان؟.......
اگر هنوزم داری سر به سرم میزاری تمومش کن...
_من به عنوان یکی از همراه ها و بادیگاردای پدرم میام به مهمونی ها....
+ی...یعنی....اینکه پسر هیم چان توی همون کشتی سوخت دروغه؟؟
۲.۵k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.