ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۳
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۳
&مینی!!خوبی؟....چرا اینشکلی شدی؟
+......
&مینجی شی!!!چرا حرف نمیزنی؟
+بند نمیاد!!
&الان زنگ میزنم اورژانس!!
+نمیخواد!....دستمال بده
بالاخره با کلی دردسر خونش بند اومدو اومدم بیرون.....روی مبل دراز کشیدمو سرمو بالا گرفتم...
&رنگت پریده....از کی تا الان خون دماغ میشی؟؟
+نمیدونم....یهو اینطوری شد...
&چرا لجبازی میکنی؟خب بزار زنگ بزنم بیان ببینن مشکلت چیه
+نه بابا....خوب شدم...یکم خون که دیگه اورژانس نمیخواد....
چشمامو بستم تا بهشون استراحت بدم....تلفنش زنگ خورد و با دیدن اسم مخاطبش روی گوشی رفت توی اتاق.....
بعد چند مین با لبخند موفقیت آمیزی اومد بیرون
&بیونگ هو بود!....گفت میخواد ببینتت....
+خب؟
&گفتم باشه ....بلند شو لباساتو بپوش ....
+باباااا!!!!یه مشورت کن قبلش
&پاشو معطل نکن!
با قدمای محکم رفتم توی اتاقمو لباسمو طوری که خودم دوست داشتم پوشیدم....کلاه مشکیمو گذاشتم و دویدم پایین....
برای اینکه تیپمو نبینه و غر بزنه یه راست کفشامو پوشیدمو از خونه رفتم بیرون....تاکسی گرفتم و رفتم سمت کافه ای که قرار بود بریم..
با یکم اینطرف اونطرفو گشتن پشت میز دو نفره ی بغل ستون دیدمش!
رفتم سمتشو لبخند مصنوعی ای زدم...
؛به به خانم هان...یه لحظه نشناختمت! تقریبا همه ی مهمونیا با تیپ مجلسی و رسمی بودی!...
+(نشستن)...خب....این چطوره؟
لیوانشو توی دستش تکون دادو یکم ازش سر کشید..
؛خوبه....بیشتر بهت میخوره...
+چرا؟
؛شبیه دخترایی شدی که هر شب با یکی میرن دور دور! نمیگی تو شوهر داریو این شوهرت از دور عروسکشو میبینه ناراحت میشه؟
+دنبالم کردی؟؟برای چی؟؟؟
پسر مچ ظریف دخترکو توی دستش گرفت و سمت ماشین رفت... هردو سوار ماشین شدن و حرفی نمیزدن....
دستشو محکم روی فرمون کوبید و چونه ی دخترو گرفت!
؛کی میخوای بفهمی هان مین جی؟؟.....تو!مال!منی!...
+کی گفته؟؟....من مال هیچکس نیستم!! با هرکسم دلم بخواد حرف میزنم!! نه تو نه بابام نمیتونین برام تعیین تکلیف کنین!
به صندلیش تکیه داد و لبخند شیطانی ای زد
؛جدی؟....پس قرارمون چی میشه؟.......فکر کنم باید یادت بیارم که گند زدی و هیچ راهی برای جمع کردنش نداری!!
&مینی!!خوبی؟....چرا اینشکلی شدی؟
+......
&مینجی شی!!!چرا حرف نمیزنی؟
+بند نمیاد!!
&الان زنگ میزنم اورژانس!!
+نمیخواد!....دستمال بده
بالاخره با کلی دردسر خونش بند اومدو اومدم بیرون.....روی مبل دراز کشیدمو سرمو بالا گرفتم...
&رنگت پریده....از کی تا الان خون دماغ میشی؟؟
+نمیدونم....یهو اینطوری شد...
&چرا لجبازی میکنی؟خب بزار زنگ بزنم بیان ببینن مشکلت چیه
+نه بابا....خوب شدم...یکم خون که دیگه اورژانس نمیخواد....
چشمامو بستم تا بهشون استراحت بدم....تلفنش زنگ خورد و با دیدن اسم مخاطبش روی گوشی رفت توی اتاق.....
بعد چند مین با لبخند موفقیت آمیزی اومد بیرون
&بیونگ هو بود!....گفت میخواد ببینتت....
+خب؟
&گفتم باشه ....بلند شو لباساتو بپوش ....
+باباااا!!!!یه مشورت کن قبلش
&پاشو معطل نکن!
با قدمای محکم رفتم توی اتاقمو لباسمو طوری که خودم دوست داشتم پوشیدم....کلاه مشکیمو گذاشتم و دویدم پایین....
برای اینکه تیپمو نبینه و غر بزنه یه راست کفشامو پوشیدمو از خونه رفتم بیرون....تاکسی گرفتم و رفتم سمت کافه ای که قرار بود بریم..
با یکم اینطرف اونطرفو گشتن پشت میز دو نفره ی بغل ستون دیدمش!
رفتم سمتشو لبخند مصنوعی ای زدم...
؛به به خانم هان...یه لحظه نشناختمت! تقریبا همه ی مهمونیا با تیپ مجلسی و رسمی بودی!...
+(نشستن)...خب....این چطوره؟
لیوانشو توی دستش تکون دادو یکم ازش سر کشید..
؛خوبه....بیشتر بهت میخوره...
+چرا؟
؛شبیه دخترایی شدی که هر شب با یکی میرن دور دور! نمیگی تو شوهر داریو این شوهرت از دور عروسکشو میبینه ناراحت میشه؟
+دنبالم کردی؟؟برای چی؟؟؟
پسر مچ ظریف دخترکو توی دستش گرفت و سمت ماشین رفت... هردو سوار ماشین شدن و حرفی نمیزدن....
دستشو محکم روی فرمون کوبید و چونه ی دخترو گرفت!
؛کی میخوای بفهمی هان مین جی؟؟.....تو!مال!منی!...
+کی گفته؟؟....من مال هیچکس نیستم!! با هرکسم دلم بخواد حرف میزنم!! نه تو نه بابام نمیتونین برام تعیین تکلیف کنین!
به صندلیش تکیه داد و لبخند شیطانی ای زد
؛جدی؟....پس قرارمون چی میشه؟.......فکر کنم باید یادت بیارم که گند زدی و هیچ راهی برای جمع کردنش نداری!!
۲.۳k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.