نام رمان: زهر گل🫂
#پانیذ:
امشب قراره برای دستگیری.؛ باندی که دختر های مجرد را میدوزند میکنند دستگیر کنیم.
وای یادم رفت خودم را معرفی کنم. من پانیذ هستم. من نیکا؛ دیانا و محشاد دختر عمو. و با
محراب؛ متین؛ ارسلان؛ و شخصی که ازش نه خوشم میاد نه بدم میاد #رضا# امشب این عملیات به عهده من و رضا بود چون پدر بزرگ(اسمی براش پیدا نکردم🤣 پیشنهادی دارید داخل کامنتا بگید🤍) به من خیلی اعتماد داره و البته که من قوی ترین دختر بین دخترا هستم. رضا رو نمیدونم شاید به اونم اعتماد زیادی داره؟
افکارم را کنار زدم از روی تخت بلند شدم؛ چون مهمانی اشرافی بود باید لباس و میکاپ و..... مجلل انتخاب میکردم.(عکس را گذاشتم)
دیروز نوبت آرایشگاه گرفته بودم؛ و کفشم را هم خریده بودم.
از اتاق آومدم بیرون....
ویییی نهههههههه پسرا خونه نیست. و وقط و فقط مردک ا خونه بود(پانیذ به رضا میگه مردک)
ناچار رفتم دم در اتاقش در زدم.
#رضا:
تازه از خواب بیدار شده بودم؛ پاشدم روی تخت نشستم که یکی درزد با صدایی که بخواطر خواب دورگه شده بود گفتم بیاتو و... چهره ی پانیذ توی چارچوب در نمایان شد.
رضا: کاری داشتی؟
پانیذ: پاشو منو ببر لباس بخرم.
رضا: آیا من نوکرتم.
بلافاصله بعد از این حرفم رو زدم بهش نزدیک شدم؛ همون طور که داشت میرفت عقب گفت:
پانیذ: بله هستی
که خورد به دیوار رفتم جلوش دقیقا روبروش
رضا: اع
پانیذ: آره
رفتم چسبیدم بهش دقیقا بدنامون بهم چسبیده بود
#پانیذ
بدنامون بهم چسبیده بود. نبیدنم چرا بدنم سست شده بود ولی انگار دوست داشتم. بهم نزدیک بشه. سرش را آورد نزدیک گوشم و گفت:
رضا:.......
ادامه دارد
#پانیلئو
#متینکا
#اردیا
#محراشاد
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.