خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت21


دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید
_چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟
قدمی عقب رفتم و گفتم
_من میخام از پله بیام.
متعجب گفت
_هفت طبقه رو؟ ببینم نکنه فوبیا فضای بسته داری؟
نفهمیدم چی گفت اما سر تکون دادم.
در آسانسور که باز شد دستم رو گرفت و کشوند داخل و گفت
_یه کاری میکنم تا ابد ترست بریزه.
وارد اون اتاقک فلزی شدیم.به محض بسته شدن در به بازوش چنگ زدم و گفتم
_نمی تونم در و باز کن من...
در آغوشم کشید و با کارش رسما لالم کرد.
با صدای آرومی کنار گوشم پچ زد
_من پیشتم دختر کوچولو نترس.
انقدر بوی خوبی میداد که ناخواه نفس عمیقی کشیدم.
دستاش دورم پیچیده شده بودن و صدای قلبش کلا از یادم برده بود کجام.
غرق خلسه بودم که ازم فاصله گرفت و گفت
_رسیدیم.
مثل لبو قرمز شدم و دنبالش از آسانسور بیرون رفتم.
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم. یاد اون شب تنم رو داغ کرد و گر گرفتم.
_تو چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟
نگاهش کردم و با تمام جسارتم پرسیدم
_من چرا باید بیام خونه ی شما؟
نزدیکم شد. برعکس من اون زیادی جسور بود.
_چون تو اولین دختر باکره ای بودی که باهاش خوابیدم.
خیره به چشماش پرسیدم
_مگه با چند تا زن خوابیدی؟
نگاهش رو روی لب هام چرخوند و گفت
_نمیدونم چند تا زن... ولی میدونم توی عمرم با یه دختر خوابیدم. اونم تویی
نفسم بند اومد. خندید و گفت
_باز که قرمز شدی فسقلی.. کم کم دارم شک می کنم من اولین مردیم که باهاش حرف می زنی.
دهنم باز موند. وارد شد و گفت
_بیا تو.
متعجب به کفشاش نگاه کردم و گفتم
_چرا شما با کفشاتون میاین تو خونه؟
دستم و کشید در و بست و گفت
_اولا شما نه من یه نفرم دومم سوسول بازی در نیار و بیا تو مانتو تو بده آویزون کنم.
پشت سرم ایستاد و منتظر موند تا مانتوم رو در بیارم.
سحر که پیش بینی چنین لحظه ای رو کرده بود از عمد وادارم کرد زیر مانتوم یه لباس چسب و بدن نما بپوشم. اون موقع قبول کردم اما الان فکرشم نمیکردم بخوام با اون لباس جلوش راه برم برای همین خودم رو عقب کشیدم و گفتم
_راحتم.
باز هم نگاه با معنایی بهم انداخت و گفت
_از کسی رو میگیری که هفته ی پیش تمام تنت و بدون هیچ پوششی لمس کرده؟
🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۴)

#خان_زاده #پارت22 باورم نمیشد این طوری رک و بی پروا اون شب ...

#خان_زاده #پارت23لحظه ای بعد لبهاش روی لبهام نشست.در عین خج...

#خان_زاده #پارت20تو چشماش نگاه کردم.نفسش و فوت کرد و گفت_می...

#خان_زاده #پارت19با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا ...

رمان بغلی من پارت ۶۴دیانا: اوه اوه این چرا درو باز کرد ارسلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط