عضو هشتم
عضو هشتم
( تا ابد به یادم موند)
پارت بیست و پنجم
رفتم سمتش اما سریعتر از من رفت بیرون و درو بست
؟: خب خب اگه دختر خوبی باشی سعی میکنیم آروم پیش بریم (
ات: اویی نزدیک من نمیشیا
؟: تو به من نمیتونی بگی چیکار کنم و چیکار نکنم
شلاقشو در آورد و اومد طرفم
از زبون نامجون
نامجون: ده بار زنگش زدم جواب نمیده
جونگکوک: مینجی و یوری خیلی باهم دوستن میتونی بهش زنگ بزنی
نامجون: شمارشو بده
جونگ کوک: بزن
جیهوپ: حفظی ؟!
جونگکوک: آره بزن تو گوشیت ...( .........)
.
یوری : الو
نامجون: سلام
یوری: شما ؟!
نامجون: نامجونم تو میدونی ات کجاست ؟
یوری:نه
جونگ کوک:ببین یوری مینجی اومده و اتو برده و جواب تلفن نمیده
یوری: جونگکوکا تویی
جونگکوک: جواب منو بده
یوری: مینجی هی میگفتش که آت از تهیونگ یا جونگ کوک حاملس و هی میگفت که باهم یه بلایی سر آت بیاریم منم گفتم نه و دعوامون شد
نامجون: نگفت چه کاری ؟
یوری: هر دفعه چیزای مختلفی میگفت و داداش هاشم پشت سرش بودن هرچی مینجی میگفت میگفتن که هرچی بشه ازش حمایت میکنن
جونگکوک: نگفت کجا می برتش ؟
یوری: یه جایی میگفت ولی من فکر نکنم واقعاً ببرتش اون... اونجا من اصلا فکر نمیکردم این کارو بکنه
نامجون: آدرسشو برام بفرست
یوری: باشه
و قطع کردم
نامجون: پاشید بریم
لیسا: منم میام
تهیونگ: نه من مینجی رو میشناسم واقعاً بعضی موقع ها کارهای خطرناکی میکنه
لیسا: ولی من میخوام بیام پیشش
جین: باشه بزارید بیاد حواسمون بهش هست
تهیونگ: باشه بریم
از زبون ات
تمام مدت جمع شده بودم تو خودم تا به شکمم شلاق نخوره و بچه چیزیش نشه و فکر کنم موفق شدم چون بعد از رفتن اون مرده بچه شروع کرد به تکون خوردن
یکم گذشت که در باز شد
مینجی: تو که هنوز زنده ای
ات: واقعاً نمیفهمم مشکلت چیه
مینجی: مشکلم خودتی و بچت....الکس ( داد)
؟: بله
مینجی: اینو ببر یه جایی که جنازشم پیدا نکنن
؟: تو مطمعنی ؟(تو گوش مینجی)
مینجی: از همیشه مطمعن ترم
از زبون نامجون
با تمام سرعت رفتیم که رسیدیم دم خونشون
خداروشکر تهیونگ کلید داشت و سریع رفتیم داخل که مینجی سریع از جاش پا شد
مینجی: یاد نگرفتین اول در بزنین ؟
تهیونگ: ات کجاست ؟
مینجی: آهان پس بخاطر اون دختره اومدین
تهیونگ: جواب منو بده (بلند)
مینجی: برو بابا براچی باید بهت بگم هان ؟ مگه زمانی که من میخواستم حرفی بزنی از جاهایی که بری میزدی ؟ مگه تو اصلا با من حرف میزدی جواب سلام به زور میدادی الان انتظار داری جواب این سوالاتو بدم؟(داد)
با صدایی که نشون میداد تهیونگ زده تو صورت مینجی همه ساکت شدن و حدود چند ثانیه همه جا پر از سکوت شد تا وقتی که تهیونگ به سمتش حمله کرد و بقیه سعی داشتن تهیونگو بگیرن تا اوضاع بدتر نشه
( تا ابد به یادم موند)
پارت بیست و پنجم
رفتم سمتش اما سریعتر از من رفت بیرون و درو بست
؟: خب خب اگه دختر خوبی باشی سعی میکنیم آروم پیش بریم (
ات: اویی نزدیک من نمیشیا
؟: تو به من نمیتونی بگی چیکار کنم و چیکار نکنم
شلاقشو در آورد و اومد طرفم
از زبون نامجون
نامجون: ده بار زنگش زدم جواب نمیده
جونگکوک: مینجی و یوری خیلی باهم دوستن میتونی بهش زنگ بزنی
نامجون: شمارشو بده
جونگ کوک: بزن
جیهوپ: حفظی ؟!
جونگکوک: آره بزن تو گوشیت ...( .........)
.
یوری : الو
نامجون: سلام
یوری: شما ؟!
نامجون: نامجونم تو میدونی ات کجاست ؟
یوری:نه
جونگ کوک:ببین یوری مینجی اومده و اتو برده و جواب تلفن نمیده
یوری: جونگکوکا تویی
جونگکوک: جواب منو بده
یوری: مینجی هی میگفتش که آت از تهیونگ یا جونگ کوک حاملس و هی میگفت که باهم یه بلایی سر آت بیاریم منم گفتم نه و دعوامون شد
نامجون: نگفت چه کاری ؟
یوری: هر دفعه چیزای مختلفی میگفت و داداش هاشم پشت سرش بودن هرچی مینجی میگفت میگفتن که هرچی بشه ازش حمایت میکنن
جونگکوک: نگفت کجا می برتش ؟
یوری: یه جایی میگفت ولی من فکر نکنم واقعاً ببرتش اون... اونجا من اصلا فکر نمیکردم این کارو بکنه
نامجون: آدرسشو برام بفرست
یوری: باشه
و قطع کردم
نامجون: پاشید بریم
لیسا: منم میام
تهیونگ: نه من مینجی رو میشناسم واقعاً بعضی موقع ها کارهای خطرناکی میکنه
لیسا: ولی من میخوام بیام پیشش
جین: باشه بزارید بیاد حواسمون بهش هست
تهیونگ: باشه بریم
از زبون ات
تمام مدت جمع شده بودم تو خودم تا به شکمم شلاق نخوره و بچه چیزیش نشه و فکر کنم موفق شدم چون بعد از رفتن اون مرده بچه شروع کرد به تکون خوردن
یکم گذشت که در باز شد
مینجی: تو که هنوز زنده ای
ات: واقعاً نمیفهمم مشکلت چیه
مینجی: مشکلم خودتی و بچت....الکس ( داد)
؟: بله
مینجی: اینو ببر یه جایی که جنازشم پیدا نکنن
؟: تو مطمعنی ؟(تو گوش مینجی)
مینجی: از همیشه مطمعن ترم
از زبون نامجون
با تمام سرعت رفتیم که رسیدیم دم خونشون
خداروشکر تهیونگ کلید داشت و سریع رفتیم داخل که مینجی سریع از جاش پا شد
مینجی: یاد نگرفتین اول در بزنین ؟
تهیونگ: ات کجاست ؟
مینجی: آهان پس بخاطر اون دختره اومدین
تهیونگ: جواب منو بده (بلند)
مینجی: برو بابا براچی باید بهت بگم هان ؟ مگه زمانی که من میخواستم حرفی بزنی از جاهایی که بری میزدی ؟ مگه تو اصلا با من حرف میزدی جواب سلام به زور میدادی الان انتظار داری جواب این سوالاتو بدم؟(داد)
با صدایی که نشون میداد تهیونگ زده تو صورت مینجی همه ساکت شدن و حدود چند ثانیه همه جا پر از سکوت شد تا وقتی که تهیونگ به سمتش حمله کرد و بقیه سعی داشتن تهیونگو بگیرن تا اوضاع بدتر نشه
- ۱۶.۸k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط