پارت : ۵۷

کیم یوری ۲ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۰:۱۳

یوری از جلسه‌ی مکعب فلزی برگشته بود.
هوا هنوز تاریک بود،
ولی ذهنش روشن‌تر از همیشه.
اون زیرزمین،
با دیوارهای فلزی و نگاه‌های سنگین،
یه چیزی رو توی یوری بیدار کرده بود ،
یه حس کنترل،
یه حس فرماندهی.

خونه، با نورهای گرم و بوی چای دارچین،
شبیه یه پناهگاه بود.
ولی می‌دونست که این آرامش،
فقط یه مکثه قبل از طوفان .

توی هال، صدای مادرش و پدرش پیچیده بود.
نه از روی هیجان،
از روی نگرانی.

«امشب بیان اینجا.؟
خانواده‌ی تهیونگ.؟
باید درباره‌ی مراسم حرف بزنیم.
همه‌چی داره خیلی سریع پیش می‌ره.»

یوری فقط سرش رو تکون داد.
نه از روی رضایت،
از روی آمادگی.

---

🌃 ساعت ۸ شب

زنگ در خورد.
یوری ، با لباس ساده و موهای باز،
در رو باز کرد.

تهیونگ، با کت مشکی و یه دسته گل رز سفید،
جلوی در ایستاده بود.

ــ برای تو.
نه برای عذرخواهی،
برای شروع.

یوری، گل رو گرفت.
لبخند زد.

پشت سر تهیونگ،
پدر و مادرش وارد شدن.
لباس‌های رسمی،
نگاه‌های تحلیل‌گر.

همه نشستن.
میز چای چیده شد.
و بحث شروع شد.

مادر یوری گفت:
«به نظرم یه‌کم جشن رو عقب بندازیم.
همه‌چی داره خیلی سریع پیش می‌ره.
باید تجزیه و تحلیل کنیم.»

تهیونگ، با صدایی آروم ولی قاطع گفت:
_ منم همین فکر رو دارم.
بیایم یه ماه دیگه برگزارش کنیم.
چون من و یوری،
پنج روز دیگه می‌خوایم بریم آمریکا.
برای گردش،
برای آشنایی بیشتر.

پدر تهیونگ گفت:
«آمریکا؟
گردش یا بازم عبادت؟»

تهیونگ لبخند زد.
ــ هر دو.
ولی بیشتر برای شناخت.
نه فقط از هم،
از نقشه‌هامون.

همه موافقت کردن.
نه از روی اطمینان،
از روی اجبار.

بعد از دورهمی،
خانواده‌ی تهیونگ رفتن.
و یوری،
رفت سمت اتاقش.

---
کیم یوری ۲ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۴۱

در اتاق،
آروم باز شد.

مادر بوری،
با لباس خواب و چشم‌هایی که خستگی توش موج می‌زد،
وارد شد.

«دخترم، چه خبر؟
همه‌چی خوبه؟»

یوری، روی تخت نشسته بود.
دفترچه‌ی نقشه‌ها روی پاش.

+خوبه.

مادرش نشست کنارش.
دستش رو روی شونه‌ی یوری گذاشت.

«راستش...
من یه‌کم با این ازدواج موافق نیستم.
همه‌چی خیلی زود اتفاق افتاد.
اون شغلش خطرناکه.
ممکنه تو رو هم درگیر کنه.»

یوری گفت:
+مامان،
من از قبل درگیر بودم.
تهیونگ خطرناک نیست ، برعکس اون امنه.

مادرش سکوت کرد.
بعد گفت:
«حالا برید آمریکا.
ببینیم خدا چی می‌خواد.
شاید اونجا،
یه چیزی روشن بشه.»

یوری لبخند زد.
نه از روی آرامش،
از روی درد.

+شاید.
ولی من،
منتظر خواست خدا نیستم. در کنار خواست اون خودمم می‌سازمش.

مادرش بلند شد.
«شب بخیر دخترم.
مواظب خودت باش.»

---

کیم یوری ۶ فوریه‌ی ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۴:۰۶

چهار روز،
مثل چهار فصل گذشت.

یوری،
هر روز تمرین کرد.
لاس زدن،
صحبت‌های آزادانه،
لبخندهای کنترل‌شده.

لباس زرشکی مخمل خرید.
با یقه‌ی باز،
و برش‌هایی که بیشتر از بدن،
قدرت رو نشون می‌داد.

لوازم آرایش،
وسایل سفر،
همه آماده شدن.

با همه‌ی اعضا در ارتباط بود.
هرکدوم،
یه قطعه از نقشه بودن.

و روز پنجم،
همه رفتن فرودگاه.

تهیونگ، با کت بلند و عینک دودی،
جونگ‌کوک، با چمدون‌های رمزگذاری‌شده،
جیمین، با لپ‌تاپ و نقشه‌ها،
یونگی، با مدارک کشتی،
هوسوک، با هاردهای رمزدار،
جین، با کوزه‌ی الکی،
و یوری،
با لباسی که قرار بود یه مرد رو از خودش جدا کنه.
دیدگاه ها (۱۳)

پارت : ۵۸

پارت : ۵۹

پارت : ۵۶

پارت : ۵۵

پارت : ۵۴

پارت : ۲۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط