فیک سرنوشت تلخ و شیرین
Part 1
ات ویو:ای خدا بازم یه صبحه دیگه امیدوارم امروز یه روز جدید و متفاوت باشه اوه یادم رفت خودم رو معرفی کنم من پارک ات هستم و ۲۴ سالم هست و بله هنوز ازدواج نکردم ولی مامان و بابام میخوان منو شوهر بدن چه گیری کردما هوف...
خلاصه بلند شدم و رفتم جلو آینه موهامو شونه زدم رفتم پایین صبحونه بخورم
ات:سلام مامان سلام بابا صبحتون بهخیر
مامان ات:سلام صبح بهخیر قشنگم
بابای ات:صبح به خیر دختر گلم
ات:داشتم قهومو میخورم که با حرفی که مبابام زد تو گلوم گیر کرد
مامان ات و بابای ات:دخترم خوبی؟
ات:مامان بابا منظورتون از ازدواج چیه
مامان ات:دخترم خب تو الان ۲۴ سالته دیگه وقتشه بری خونه ی بخت
ات:اصلا من تا حالا دیدمش؟کیه اصلا؟
بابای ات:پسر شریکمون بخاطر اینکه شرکتمون برای همیشه پا بر جا بمونه باید با پسرش ازدواج کنی
ات:ولی
بابای ات:دخترم میدونم دوست نداری ازدواج کنی ولی فقط ۱ سال با هم ازدواج میکنید بعد طلاق میگیرید باشه؟
ذهن ات:مامان بابا خیلی لطف در حقم کردن منم باید یه جوری جبرانش کنم پس هر کاری رو گفتن باید انجام بدم
ات:چشم بابا
مامان ات :فدات شم دخترم....مهمونا ساعت ۷ میان به خدمتکارا گفتم لباس هات رو بزارن تو اتاقت
ات:ممنونم میشه برم بیرون
مامان ات:برای چی؟
ات:یکم هوا بخورم
مامان ات:باشه برو ولی قبل هفت برگرد که باید آماده بشی
ات:چشم
.........
ات ویو:ای خدا بازم یه صبحه دیگه امیدوارم امروز یه روز جدید و متفاوت باشه اوه یادم رفت خودم رو معرفی کنم من پارک ات هستم و ۲۴ سالم هست و بله هنوز ازدواج نکردم ولی مامان و بابام میخوان منو شوهر بدن چه گیری کردما هوف...
خلاصه بلند شدم و رفتم جلو آینه موهامو شونه زدم رفتم پایین صبحونه بخورم
ات:سلام مامان سلام بابا صبحتون بهخیر
مامان ات:سلام صبح بهخیر قشنگم
بابای ات:صبح به خیر دختر گلم
ات:داشتم قهومو میخورم که با حرفی که مبابام زد تو گلوم گیر کرد
مامان ات و بابای ات:دخترم خوبی؟
ات:مامان بابا منظورتون از ازدواج چیه
مامان ات:دخترم خب تو الان ۲۴ سالته دیگه وقتشه بری خونه ی بخت
ات:اصلا من تا حالا دیدمش؟کیه اصلا؟
بابای ات:پسر شریکمون بخاطر اینکه شرکتمون برای همیشه پا بر جا بمونه باید با پسرش ازدواج کنی
ات:ولی
بابای ات:دخترم میدونم دوست نداری ازدواج کنی ولی فقط ۱ سال با هم ازدواج میکنید بعد طلاق میگیرید باشه؟
ذهن ات:مامان بابا خیلی لطف در حقم کردن منم باید یه جوری جبرانش کنم پس هر کاری رو گفتن باید انجام بدم
ات:چشم بابا
مامان ات :فدات شم دخترم....مهمونا ساعت ۷ میان به خدمتکارا گفتم لباس هات رو بزارن تو اتاقت
ات:ممنونم میشه برم بیرون
مامان ات:برای چی؟
ات:یکم هوا بخورم
مامان ات:باشه برو ولی قبل هفت برگرد که باید آماده بشی
ات:چشم
.........
۱۸.۳k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.