پارت ۷۹
#پارت_۷۹
آنـــالے:
به رفتنش نگاه کردم....هووووف خداروشکر جدا شد ازم...
شروع کردم خودمو باد زدن...گرمم شده بود از اینهمه نزدیکی...
یهو یاد دیشب افتادم...
باید ازش میپرسیدم که اون بوده اومده تو اتاقم....
وقتی اومد نشست رو صندلی کنارم و خودشو چسبوند بهم....
وااای باز اینکارو کرد...سعی کردم خودمو جدا کنم ولی نشد که نشد...
انگشتمو محکم گرفت و شروع کرد به خشک کردنش..
-به بخیه نیاز داره باید بخیت کنم...
با وحشت نگاهش کردم...
-نه تروخدا من عالیم....بخیه نمیخواد..
-من دکترم و من لازم میدونم که میخواد....پس ساکت باش تا دردت نیاد...
کارشو شروع کرد..با یه چیز قیچی مانند که سوزن رو داخلش گذاشته بود شروع کرد به بخیه زدن.....
نگاهش که به صورت درهم من افتاد...به بازوش اشاره کرد..
-بازومو بگیر...
با تعجب نگاهش کردم..
-چرااا
-مگه دردت نمیاد...کمکت میکنه کمتر احساسش کنی..هرچقدر هم میخوای فشار بده....
-نه نیاز نیست..
یدفعه درد بدی رو حس کردم که محکم باروشو تو دستم گرفتم..
ازشانس گندم استین کوتاه پوشیده بود...
با یه لبخند کجکی بهم نگاه کرد و دوباره مشغول شد...
باهر درد محکم بازوشو فشار میدادم عضلاتش هم کههه سفت بود...
تمام مدت چشام بسته بود....
اخر سر که تموم شد موند نگاهم کرد...
میدونستم این اخرش که میخواد نخ رو ببره و ضد عفونیش کنه درد داره....
یهو به پشت سرم اشاره کرد...
-داگی رو...
با وحشت برگشتم پشت سرم که سوزشی رو رو انگشتم حس کردم...
با اخم رومو طرفش کردم...
-اخخخخخ...چرا اینطور کردی...
همینطور که داشت وسایلش رو جمع میکرد گفت
-حواستو پرت کردم حالا بده ببندمش....
شروع کرد به بتادین زدن...و بعد بستش...
ممنونی زیر لب گفتم...
-خواهش...
بعد به پشت سرم دوباره اشاره کرد...
-داگی پشت سرته...مراقب باش...
-بله بله نیازی نیست الکی بگید....دیگه بخیه تموم...
-ولی واقعا...
دستمو تو هوا تکون دادم که ساکت شد و با نیمچه لبخند نگاهم کرد...
-من دیگه گول نمیخورم...
با حس خیسی رو دستم برگشتم که دیدم داگی کنارم وایساده و با زبون خیسش دستمو لیس زد....
جیغی زدم و خودمو کشیدم عقب و چسبیدم به بازوی گودزیلا..
-یا خدا این جنه...یهو ظاهر شد...اییییی دستمم خیس کرد..
و شروع کردم دستمو با لباسم پاک کردن...
-فکر نکنم دیگه چیزی از بازوم موند باشه...
لبخند مصنوعی زدم و دستمو برداشتم...
جا دستام روی بازوش مونده بود...
سرمو انداختم پایین و یه ببخشید گفتم...
دستمو شستم...که یاد دانشگاه افتادم... #حقیقت_رویایی🌙⭐
نیازمند نظراتتون هستیم😄
آنـــالے:
به رفتنش نگاه کردم....هووووف خداروشکر جدا شد ازم...
شروع کردم خودمو باد زدن...گرمم شده بود از اینهمه نزدیکی...
یهو یاد دیشب افتادم...
باید ازش میپرسیدم که اون بوده اومده تو اتاقم....
وقتی اومد نشست رو صندلی کنارم و خودشو چسبوند بهم....
وااای باز اینکارو کرد...سعی کردم خودمو جدا کنم ولی نشد که نشد...
انگشتمو محکم گرفت و شروع کرد به خشک کردنش..
-به بخیه نیاز داره باید بخیت کنم...
با وحشت نگاهش کردم...
-نه تروخدا من عالیم....بخیه نمیخواد..
-من دکترم و من لازم میدونم که میخواد....پس ساکت باش تا دردت نیاد...
کارشو شروع کرد..با یه چیز قیچی مانند که سوزن رو داخلش گذاشته بود شروع کرد به بخیه زدن.....
نگاهش که به صورت درهم من افتاد...به بازوش اشاره کرد..
-بازومو بگیر...
با تعجب نگاهش کردم..
-چرااا
-مگه دردت نمیاد...کمکت میکنه کمتر احساسش کنی..هرچقدر هم میخوای فشار بده....
-نه نیاز نیست..
یدفعه درد بدی رو حس کردم که محکم باروشو تو دستم گرفتم..
ازشانس گندم استین کوتاه پوشیده بود...
با یه لبخند کجکی بهم نگاه کرد و دوباره مشغول شد...
باهر درد محکم بازوشو فشار میدادم عضلاتش هم کههه سفت بود...
تمام مدت چشام بسته بود....
اخر سر که تموم شد موند نگاهم کرد...
میدونستم این اخرش که میخواد نخ رو ببره و ضد عفونیش کنه درد داره....
یهو به پشت سرم اشاره کرد...
-داگی رو...
با وحشت برگشتم پشت سرم که سوزشی رو رو انگشتم حس کردم...
با اخم رومو طرفش کردم...
-اخخخخخ...چرا اینطور کردی...
همینطور که داشت وسایلش رو جمع میکرد گفت
-حواستو پرت کردم حالا بده ببندمش....
شروع کرد به بتادین زدن...و بعد بستش...
ممنونی زیر لب گفتم...
-خواهش...
بعد به پشت سرم دوباره اشاره کرد...
-داگی پشت سرته...مراقب باش...
-بله بله نیازی نیست الکی بگید....دیگه بخیه تموم...
-ولی واقعا...
دستمو تو هوا تکون دادم که ساکت شد و با نیمچه لبخند نگاهم کرد...
-من دیگه گول نمیخورم...
با حس خیسی رو دستم برگشتم که دیدم داگی کنارم وایساده و با زبون خیسش دستمو لیس زد....
جیغی زدم و خودمو کشیدم عقب و چسبیدم به بازوی گودزیلا..
-یا خدا این جنه...یهو ظاهر شد...اییییی دستمم خیس کرد..
و شروع کردم دستمو با لباسم پاک کردن...
-فکر نکنم دیگه چیزی از بازوم موند باشه...
لبخند مصنوعی زدم و دستمو برداشتم...
جا دستام روی بازوش مونده بود...
سرمو انداختم پایین و یه ببخشید گفتم...
دستمو شستم...که یاد دانشگاه افتادم... #حقیقت_رویایی🌙⭐
نیازمند نظراتتون هستیم😄
۱۵.۲k
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.