part◇²²
چشمان خمار تو
۲ روز بعد....
ا/ت ویو: امروز روز سوم بود خیلی استرس داشتم که جوابمو بهش بگم الان ساعت ۳:۳۰ اون همیشه ساعت ۴ میرسه خونه.
راوی: ساعت ۴ شد و یونگی رسید خونه و ا/ت با دیدن یونگی استرس چند برابر شد . یونگی وقتی ا/تو دید یه لبخند زد و بهش گفت:
یونگی: یه ربع دیگه بیا اتاقم
راوی: ا/ت سرشو تکون داد و یونگی رفت اتاقش.
۱۵ دقیقه بعد....
ا/ت ویو: خودمو مرتب کردم و از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاق یونگی و یه نفس عمیق کشیدم و بعدش در زدم (تق تق)
یونگی: بله
ا/ت: میتونم بیام داخل
یونگی: بیا
ذهن ا/ت: درو باز کردم و رفتم تو
یونگی: ببندش
ا/ت: چیو؟
یونگی: دَرو
راوی: ا/ت درو بست و یونگی گفت:
یونگی: خب میشنوم جوابت چیه؟
ا/ت: خب راستش من جوابم........ منفیه
راوی: چهره یونگی تو هم رفت همین جوری به ا/ت نگاه میکرد و گفت:
یونگی: چرا؟
ا/ت: خب من شما به چشم همسرم نمیبینم و اینکه تفاوت سنمون خیلی زیاده.
راوی: یونگی دستای ا/تو گرفت و بهش گفت:
یونگی: ولی من دوست دارم
ا/ت ویو: وقتی دستامو گرفت دستاش خیلی سرد بود
ا/ت: ببخشید ولی من نمیتونم
یونگی: تو کَس دیگه ای رو دوست داری؟
ا/ت:.....
راوی: یونگی دستای ا/تو ول کرد و گفت :
یونگی: برو بیرون
راوی: ا/ت سریع از اتاق رفت بیرون
شب.....
ا/ت ویو: تا شب ارباب از اتاقش نیومد بیرون . موقع شام اومد پایین و نشست پشت میز و همش به من نگاه میکرد بدون اینکه حتی پلک بزنه.
۱هفته بعد....
ا/ت ویو : الان یک هفته از جوابی که به یونگی دادم میگذره اون دیگه مثل همیشه ساعت ۴ خونه نبود. و هر شب دیر میومد و اکثر شبا مست بود .
[الهی بگردم بچم شکست عشقی خورد😂]
یه شب که اومد خونه مستقیم رفت تو اتاقش و حدود ۱۰ دقیقه بعد منو صدا کرد که برن پیشش.
رفتم و پشت در وایسادم و در زدم (تق تق)
ا/ت: میتونم بیام داخل
یونگی: بیا
راوی: ا/ت درو باز کردو رفت داخل اتاق
دید که یونگی رو تخت نشسته و سرشو با دستاش گرفته مثل اینکه مست بود بعد یونگی از رو تخت پاشد و با سر گیجه هایی که داشت اومد سمت ا/ت.
ا/ت جلوی در که نیمه باز گذاشته بود وایساده بود یونگی رسید جلوی ا/ت و درو بست و اونو قفل کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبش و.....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۲ روز بعد....
ا/ت ویو: امروز روز سوم بود خیلی استرس داشتم که جوابمو بهش بگم الان ساعت ۳:۳۰ اون همیشه ساعت ۴ میرسه خونه.
راوی: ساعت ۴ شد و یونگی رسید خونه و ا/ت با دیدن یونگی استرس چند برابر شد . یونگی وقتی ا/تو دید یه لبخند زد و بهش گفت:
یونگی: یه ربع دیگه بیا اتاقم
راوی: ا/ت سرشو تکون داد و یونگی رفت اتاقش.
۱۵ دقیقه بعد....
ا/ت ویو: خودمو مرتب کردم و از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاق یونگی و یه نفس عمیق کشیدم و بعدش در زدم (تق تق)
یونگی: بله
ا/ت: میتونم بیام داخل
یونگی: بیا
ذهن ا/ت: درو باز کردم و رفتم تو
یونگی: ببندش
ا/ت: چیو؟
یونگی: دَرو
راوی: ا/ت درو بست و یونگی گفت:
یونگی: خب میشنوم جوابت چیه؟
ا/ت: خب راستش من جوابم........ منفیه
راوی: چهره یونگی تو هم رفت همین جوری به ا/ت نگاه میکرد و گفت:
یونگی: چرا؟
ا/ت: خب من شما به چشم همسرم نمیبینم و اینکه تفاوت سنمون خیلی زیاده.
راوی: یونگی دستای ا/تو گرفت و بهش گفت:
یونگی: ولی من دوست دارم
ا/ت ویو: وقتی دستامو گرفت دستاش خیلی سرد بود
ا/ت: ببخشید ولی من نمیتونم
یونگی: تو کَس دیگه ای رو دوست داری؟
ا/ت:.....
راوی: یونگی دستای ا/تو ول کرد و گفت :
یونگی: برو بیرون
راوی: ا/ت سریع از اتاق رفت بیرون
شب.....
ا/ت ویو: تا شب ارباب از اتاقش نیومد بیرون . موقع شام اومد پایین و نشست پشت میز و همش به من نگاه میکرد بدون اینکه حتی پلک بزنه.
۱هفته بعد....
ا/ت ویو : الان یک هفته از جوابی که به یونگی دادم میگذره اون دیگه مثل همیشه ساعت ۴ خونه نبود. و هر شب دیر میومد و اکثر شبا مست بود .
[الهی بگردم بچم شکست عشقی خورد😂]
یه شب که اومد خونه مستقیم رفت تو اتاقش و حدود ۱۰ دقیقه بعد منو صدا کرد که برن پیشش.
رفتم و پشت در وایسادم و در زدم (تق تق)
ا/ت: میتونم بیام داخل
یونگی: بیا
راوی: ا/ت درو باز کردو رفت داخل اتاق
دید که یونگی رو تخت نشسته و سرشو با دستاش گرفته مثل اینکه مست بود بعد یونگی از رو تخت پاشد و با سر گیجه هایی که داشت اومد سمت ا/ت.
ا/ت جلوی در که نیمه باز گذاشته بود وایساده بود یونگی رسید جلوی ا/ت و درو بست و اونو قفل کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبش و.....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۲۳۲.۶k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.