part◇²¹
چشمان خمار تو
یونگی ویو: حالم اصلا خوب نبود فک کنم زیاد خوردم. مهمونا رفتن و بعد نیم ساعتم بچه ها رفتن وقتی دیدم که تهیونگ جلوی ا/ت وایساده خیلی عصبانی شدم بعد که تهیونگ رفت مستقیم رفتم سمت اتاقم اما وقتی رسیدم به پله ها نتونستم ازشون برم بالا چون خیلی سرم گیج میرفت بخاطر همین ا/تو صدا کردم تا کمکم کنه.
یونگی: ا/ت
ا/ت: بله ارباب
یونگی: کمکم کن برم اتاقم
راوی: ا/ت کمک کرد تا یونگی از پله ها بالا بره ، رسیدن به اتاق و رفتن داخل ، ا/ت کت یونگی رو درآورد و کمکش کرد تا بتونه دراز بکشه ، وقتی دراز کشید و ا/ت خواست بره یونگی دست ا/تو گرفت و کشید سمت خودش و بهش گفت:
یونگی: ا/ت من میخوام یه چیزی بهت بگم
ا/ت: چه چیزی؟
یونگی: میخواستم بگم که
ا/ت:....
یونگی: با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: ارباب فک کنم زیاد خوردید حالتون اصلا خوب نیست.
یونگی: خیلی وقت بود میخواستم اینو بهت بگم من....من دوست دارم.
ا/ت:....
یونگی: بهت ۳ روز وقت میدم که فکر کنی باشه
ا/ت:....
یونگی: باشه
ا/ت: ب.....باشه
یونگی: دیگه ام حق نداری با تهیونگ حرف بزنی
راوی: یونگی دست ا/تو سفت تر گرفت و تو همون حالت خوابش برد. ا/ت بعد از اینکه دستشو با سختی از دستای یونگی کشید بیرون از اتاق رفت.
فردا صبح.....
راوی: ا/ت دیشب حرف یونگی رو جدی نگرفته بود چون فک میکرد که یونگی از سر مستی یه چیزی گفته .
یونگی ویو: صبح با سر درد بدی بیدار شدم و رفتم یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و بعد رفتم پایین که صبونه بخورم ، نشستم پشت میز و ا/تو دیدم که داشت میزو میچید ، بهش گفتم:
یونگی: به حرفای دیشبم فکر میکنی دیگه آره؟
ا/ت: بله؟
یونگی: حتما فک کردی دیشب همین جوری یه چیزی گفتم و الان هیچی یادم نیست.
ا/ت:.....
یونگی: فقط ۳ روز وقت داری
راوی: یونگی بعد از اینکه جملشو تموم کرد از پشت میز بلند شد و سوییچشو برداشت و رفت شرکت.
ا/ت ویو: باید برم همه چیرو به سارا بگم.
راوی: ا/ت رفت همه چیزو برای سارا تعریف کرد و سارا خیلی تعجب کرد و سارا گفت:
سارا: خب جوابت چیه؟ چی میخوای بهش بگی؟
ا/ت: خب میدونی چیه اون کسی نیست که من بخوام باهاش زندکی کنم و به عنوان همسر کنارش باشم.
سارا: خب پس یعنی میخوای بهش بگی نه؟
ا/ت: فک کنم
سارا: مطمئنی؟
ا/ت: اوهوم
۲ روز بعد......
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
یونگی ویو: حالم اصلا خوب نبود فک کنم زیاد خوردم. مهمونا رفتن و بعد نیم ساعتم بچه ها رفتن وقتی دیدم که تهیونگ جلوی ا/ت وایساده خیلی عصبانی شدم بعد که تهیونگ رفت مستقیم رفتم سمت اتاقم اما وقتی رسیدم به پله ها نتونستم ازشون برم بالا چون خیلی سرم گیج میرفت بخاطر همین ا/تو صدا کردم تا کمکم کنه.
یونگی: ا/ت
ا/ت: بله ارباب
یونگی: کمکم کن برم اتاقم
راوی: ا/ت کمک کرد تا یونگی از پله ها بالا بره ، رسیدن به اتاق و رفتن داخل ، ا/ت کت یونگی رو درآورد و کمکش کرد تا بتونه دراز بکشه ، وقتی دراز کشید و ا/ت خواست بره یونگی دست ا/تو گرفت و کشید سمت خودش و بهش گفت:
یونگی: ا/ت من میخوام یه چیزی بهت بگم
ا/ت: چه چیزی؟
یونگی: میخواستم بگم که
ا/ت:....
یونگی: با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: ارباب فک کنم زیاد خوردید حالتون اصلا خوب نیست.
یونگی: خیلی وقت بود میخواستم اینو بهت بگم من....من دوست دارم.
ا/ت:....
یونگی: بهت ۳ روز وقت میدم که فکر کنی باشه
ا/ت:....
یونگی: باشه
ا/ت: ب.....باشه
یونگی: دیگه ام حق نداری با تهیونگ حرف بزنی
راوی: یونگی دست ا/تو سفت تر گرفت و تو همون حالت خوابش برد. ا/ت بعد از اینکه دستشو با سختی از دستای یونگی کشید بیرون از اتاق رفت.
فردا صبح.....
راوی: ا/ت دیشب حرف یونگی رو جدی نگرفته بود چون فک میکرد که یونگی از سر مستی یه چیزی گفته .
یونگی ویو: صبح با سر درد بدی بیدار شدم و رفتم یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و بعد رفتم پایین که صبونه بخورم ، نشستم پشت میز و ا/تو دیدم که داشت میزو میچید ، بهش گفتم:
یونگی: به حرفای دیشبم فکر میکنی دیگه آره؟
ا/ت: بله؟
یونگی: حتما فک کردی دیشب همین جوری یه چیزی گفتم و الان هیچی یادم نیست.
ا/ت:.....
یونگی: فقط ۳ روز وقت داری
راوی: یونگی بعد از اینکه جملشو تموم کرد از پشت میز بلند شد و سوییچشو برداشت و رفت شرکت.
ا/ت ویو: باید برم همه چیرو به سارا بگم.
راوی: ا/ت رفت همه چیزو برای سارا تعریف کرد و سارا خیلی تعجب کرد و سارا گفت:
سارا: خب جوابت چیه؟ چی میخوای بهش بگی؟
ا/ت: خب میدونی چیه اون کسی نیست که من بخوام باهاش زندکی کنم و به عنوان همسر کنارش باشم.
سارا: خب پس یعنی میخوای بهش بگی نه؟
ا/ت: فک کنم
سارا: مطمئنی؟
ا/ت: اوهوم
۲ روز بعد......
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۲۱۷.۸k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.