شاه قلب قسمت۱۸
شاه قلب #قسمت۱۸
-من اینوتازه خریدم ..
-یه وقت سکته نکنی فداسرم ...واه مثل همین گوشی ندیدها رفتارمیکنه ..
-توآخرش منو میکشی حالا ببین..تقصیرخودمه بهت رو دادم..
-هدف منم همینه که ازروکره ای زمین محوت کنم...میمون چندش.. لبخند رضایت بخشی زدم وسمت کلاسا راه افتادم ..
روی صندلیم کناربهنازنشستم..
-خب به نتیجه ای رسیدین..
-نه ولی یه کارخیلی باحال لنجلم دادم دلم خنک شد.-.-چیکارکردی؟
-گوشیشو شکوندم ،،اپل بودتازه هم خریده بود.
-چییی ؟توچیکارداری میکنی بااون ..آخی طفلکی چرااینقدراذیتش میکنی توآخه..
-براینکه ازتحقیق بامن منصرف بشه اینکاروکردم.
-خب اونکه کاری باتونداره.فقط دلش پیشت گیرکرده همین..بعدش بالحن رمانتیکی ادامه داد...
-درنگاهش به تو شق ومحبت لبریزاست وروی لبانش مهرلبخندی که ازشوق دیدن تو ازروی لبانش محونخواهدشد..آه چه زیبا..سقلمه ای به بهناززدم..
-گمشوباباچی داری براخودت بلغورمیکنی من ازاین پسره اصلا خوشم نمیادمیفهمی.حال بهم زنه. یجوریه چندشم میشه وقتی میبینمش..میدونی وقتی استادگفت بادبااون تحقیق انجام بدم دوست داشتم زمین دهن بازکنه من برم توزمین ولی بااون همقدم نشم اونم توخیابون..
-امد...
-کی امد؟؟
به جلوم نگاه کردم...چندش بود..امدوروی صندلی نشست گوشیشو نشون سعید دادوچیزی بهش گفت .سعیدم سرشوتکون دادوشروع کردبه وررفتن باگوشی چندشه.اونم سرشوچرخوندونگاهی به من انداخت ازجاش بلندشدوبه من نزدیک شدکمی خیره نگام کرد. بعدش خم شدوآروم توگوشم زمزمه کرد.-دارم برات گربه کوچولومیدونم چجوری ادبت کنم...سرشو بلندکرد خواست بره بازوشوگرفتم وسمت خودم چرخوندمش وباشدت زدم توگوشش بالحن عصبی ومحکمی دادزدم.
-بروعمتو تهدیدکن نکبت عوضی..
بهت زده درحالیکه دستش روی گونش بود نگام میکرد.فهمیدی بی شخصیت بی شعور..بچه های کلاس بابهت وتعجب مارونگاه میکردن ..موندنو جایز ندونستم کُلموبرداشتمو باعجله ازکلاس بیرون زدم.بهنازهرچی صدام کرد برنگشتم ازدانشگاه بیرون امدم.دوست داشتم یکم قدم بزنم اعصابم آروم بشه..پسره ای چندش منو تهدیدمیکنه..دستم هنوز گزگزمیکرد سیلیم واقعاشدیدبود.فکرکرده من ازش میترسم احمق بی خاصیت.نگاهی به دستم انداختم..بازمظلومیت صورتش دلمویجوری کرد.دستمومشت کردمو به جلوم خیره شدم..هوادیگه داشت تاریک میشدیه ماشین گرفتم وسمت خونه به راه افتادم...
-سرکوچه که رسیدم مامانودیدم ، جلودر حیاط وایستاده بود باعجله خودمو بهش رسوندم..
-مامان توچرااینجاوایستادی.
-دخترتومعلوم هست کجایی چراهرچی زنگ میزدم گوشیتوجواب نمیدادی.دلم هزارراه رفت.اون بهنازبیچاره خودشوکشت ازبس زنگ زد.
-گوشیم خاموش بود.
-بیابریم داخل یه زنگی بهش بزن که حالت خوبه.مگه بابهنازدعواکردی؟؟
-نه...
نویسنده؛Smeh
-من اینوتازه خریدم ..
-یه وقت سکته نکنی فداسرم ...واه مثل همین گوشی ندیدها رفتارمیکنه ..
-توآخرش منو میکشی حالا ببین..تقصیرخودمه بهت رو دادم..
-هدف منم همینه که ازروکره ای زمین محوت کنم...میمون چندش.. لبخند رضایت بخشی زدم وسمت کلاسا راه افتادم ..
روی صندلیم کناربهنازنشستم..
-خب به نتیجه ای رسیدین..
-نه ولی یه کارخیلی باحال لنجلم دادم دلم خنک شد.-.-چیکارکردی؟
-گوشیشو شکوندم ،،اپل بودتازه هم خریده بود.
-چییی ؟توچیکارداری میکنی بااون ..آخی طفلکی چرااینقدراذیتش میکنی توآخه..
-براینکه ازتحقیق بامن منصرف بشه اینکاروکردم.
-خب اونکه کاری باتونداره.فقط دلش پیشت گیرکرده همین..بعدش بالحن رمانتیکی ادامه داد...
-درنگاهش به تو شق ومحبت لبریزاست وروی لبانش مهرلبخندی که ازشوق دیدن تو ازروی لبانش محونخواهدشد..آه چه زیبا..سقلمه ای به بهناززدم..
-گمشوباباچی داری براخودت بلغورمیکنی من ازاین پسره اصلا خوشم نمیادمیفهمی.حال بهم زنه. یجوریه چندشم میشه وقتی میبینمش..میدونی وقتی استادگفت بادبااون تحقیق انجام بدم دوست داشتم زمین دهن بازکنه من برم توزمین ولی بااون همقدم نشم اونم توخیابون..
-امد...
-کی امد؟؟
به جلوم نگاه کردم...چندش بود..امدوروی صندلی نشست گوشیشو نشون سعید دادوچیزی بهش گفت .سعیدم سرشوتکون دادوشروع کردبه وررفتن باگوشی چندشه.اونم سرشوچرخوندونگاهی به من انداخت ازجاش بلندشدوبه من نزدیک شدکمی خیره نگام کرد. بعدش خم شدوآروم توگوشم زمزمه کرد.-دارم برات گربه کوچولومیدونم چجوری ادبت کنم...سرشو بلندکرد خواست بره بازوشوگرفتم وسمت خودم چرخوندمش وباشدت زدم توگوشش بالحن عصبی ومحکمی دادزدم.
-بروعمتو تهدیدکن نکبت عوضی..
بهت زده درحالیکه دستش روی گونش بود نگام میکرد.فهمیدی بی شخصیت بی شعور..بچه های کلاس بابهت وتعجب مارونگاه میکردن ..موندنو جایز ندونستم کُلموبرداشتمو باعجله ازکلاس بیرون زدم.بهنازهرچی صدام کرد برنگشتم ازدانشگاه بیرون امدم.دوست داشتم یکم قدم بزنم اعصابم آروم بشه..پسره ای چندش منو تهدیدمیکنه..دستم هنوز گزگزمیکرد سیلیم واقعاشدیدبود.فکرکرده من ازش میترسم احمق بی خاصیت.نگاهی به دستم انداختم..بازمظلومیت صورتش دلمویجوری کرد.دستمومشت کردمو به جلوم خیره شدم..هوادیگه داشت تاریک میشدیه ماشین گرفتم وسمت خونه به راه افتادم...
-سرکوچه که رسیدم مامانودیدم ، جلودر حیاط وایستاده بود باعجله خودمو بهش رسوندم..
-مامان توچرااینجاوایستادی.
-دخترتومعلوم هست کجایی چراهرچی زنگ میزدم گوشیتوجواب نمیدادی.دلم هزارراه رفت.اون بهنازبیچاره خودشوکشت ازبس زنگ زد.
-گوشیم خاموش بود.
-بیابریم داخل یه زنگی بهش بزن که حالت خوبه.مگه بابهنازدعواکردی؟؟
-نه...
نویسنده؛Smeh
۳۴.۸k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.