چند پارتی شوگا، ادامه
چند پارتی شوگا، ادامه
+ ا.ت اییین کیه؟؟؟
*ا.ت سریع دست پسره رو ول کرد*
+گفتم بگو این کیههه ( با داد )
_ ... یونگی..اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
+ پس چیه هاااا؟؟ مگه من چی برای تو کم گذاشتم که باهام اینجوری میکنی؟؟؟ ( با داد )
همه وقتی دیدن اوضاع جدی شد رفتن بیرون تا ما تنها باشیم
+ من امروز میخواستم سوپرایزت کنم، میخواستم برات تولد بگیرم ولی تو هرروز با یه پسر دیگه میگردی؟؟(داد) آخه چرا اینجوری میکنی؟ (ایندفعه با بغض)
_ولی یونگی، بزار توضیح بدم...(بغض)
+دیگه نمیخوام توضیح بدی، همچی برام روشن شد... حالا گمشو از خونه من برو بیرون! (داد)
شروع کرد به گریه کردن و بدو بدو از خونه رفت بیرون
ویو ا.ت:
گریم گرفت، سریع از خونه رفتم بیرون.
اینقد چشمام پر اشک بود که درست چیزی نمیدیدم، همینطور که داشتم میدوییدم یهو صدای بوق کامیون اومد
وایستادم سریع اشکامو پاک کردم و به دور و بر نگاه کردم...
یه کامیون که با سرعت داشت میومد تو فاصله یک متریم بود، دیگه تموم شده بود... دوباره گریم گرفت چون دیگه نمیتونم اون قیافه جذاب یونگی رو ببینم، امیدوارم همیشه شاد باشه و بدون من زندگی راحت و بی دردسری داشته باشه.
چشمامو بستم و شمردم: یک، دو... سه!
ویو شوگا:
رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن و به این فکر میکردم که چرا بهم خیانت کرده.
یهو صدای بوق یه کامیون اومد، رفتم از پنجره به خیابون نگاه کردم، کلی آدم جلوی کامیون وایستاده بودن نگاه میکردن.
منم رفتم بیرون ببینم چه خبره، از لا به لای مردم رد شدم و...
با بدن بی جون ا.ت که از سر تا پا خونی بود مواجه شدم
محکم با زانو افتادم رو زمین و نگاهش کردم، نمیتونستم اینجوری ببینمش
بغلش کردم و گریه هام اوج گرفت
+ ا.ت نه... لطفا نرو منو ببخش همش تقصیر من بود ( با گریه )
+ یکی زنگ بزنه به آمبولاس چرا وایستادین ( با داد )
بعد چند دقیقه آمبولاس اومد، منم باهاشون رفتم.
*سه روز بعد*
ویو شوگا:
سه روز گذشته و ا.ت هنوز به هوش نیومده و منم خونه نرفتم.
علامت دکتر: @
@ ببخشید شما آقای مین یونگی هستید؟
+بله خودمم، حال ا.ت خوب میشه آقای دکتر؟؟
@ متاسفم آقای مین، خانم کیم ا.ت زنده نمیمونن...
+بل... بله؟؟؟؟؟؟؟
@ خانم ا.ت موقع تصادف ضربه مغزی شده بودن
+ یعنی میخواین بگین هیچ امیدی نیست؟...
@ بله متاسفانه همینطوره
رفتم از پشت شیشه بهش نگاه کردم
+ میشه حداقل برم پیشش؟
@ بله بفرمایید
رفتم تو پیشش نشستم، دستای سفید و نرمش رو گرفتم، نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
اون دیگه نمیتونست چشماشو باز کنه
اخه چرا باهاش اون کارو کردم، ا.ت منو ببخش همش تقصیر من بود ای کاش سرت داد نمیزدم که نمیدوییدی تو خیابون. ا.ت... نباید منو تنها میزاشتی آخه من بدون تو باید چیکار کنم ها؟ ( با گریه )
دکتر و پرستار ها هم اونجا وایستاده بودن بهم نگاه میکردن، که یهو توی دستش یه لرزش خفیفی احساس کردم، تعجب کردم و بعدش صدای دستگاه منو حیرت زده کرد. دوباره نبضش برگشته بود، دکتر و پرستار ها اومدن بالا سر ا.ت
هیچکس هنوز باورش نشده بود، که ا.ت برگشته
بعد یه هفته حال ا.ت خوب شد، از اون به بعد من خیلی مواظبش بودم و بعد مدتی فهمیدم اون پسره پسر خالش بوده. از اون روز به بعد ما با شادی کنار هم زندگی کردیم:)
خودم نوشتم گایز:)
+ ا.ت اییین کیه؟؟؟
*ا.ت سریع دست پسره رو ول کرد*
+گفتم بگو این کیههه ( با داد )
_ ... یونگی..اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
+ پس چیه هاااا؟؟ مگه من چی برای تو کم گذاشتم که باهام اینجوری میکنی؟؟؟ ( با داد )
همه وقتی دیدن اوضاع جدی شد رفتن بیرون تا ما تنها باشیم
+ من امروز میخواستم سوپرایزت کنم، میخواستم برات تولد بگیرم ولی تو هرروز با یه پسر دیگه میگردی؟؟(داد) آخه چرا اینجوری میکنی؟ (ایندفعه با بغض)
_ولی یونگی، بزار توضیح بدم...(بغض)
+دیگه نمیخوام توضیح بدی، همچی برام روشن شد... حالا گمشو از خونه من برو بیرون! (داد)
شروع کرد به گریه کردن و بدو بدو از خونه رفت بیرون
ویو ا.ت:
گریم گرفت، سریع از خونه رفتم بیرون.
اینقد چشمام پر اشک بود که درست چیزی نمیدیدم، همینطور که داشتم میدوییدم یهو صدای بوق کامیون اومد
وایستادم سریع اشکامو پاک کردم و به دور و بر نگاه کردم...
یه کامیون که با سرعت داشت میومد تو فاصله یک متریم بود، دیگه تموم شده بود... دوباره گریم گرفت چون دیگه نمیتونم اون قیافه جذاب یونگی رو ببینم، امیدوارم همیشه شاد باشه و بدون من زندگی راحت و بی دردسری داشته باشه.
چشمامو بستم و شمردم: یک، دو... سه!
ویو شوگا:
رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن و به این فکر میکردم که چرا بهم خیانت کرده.
یهو صدای بوق یه کامیون اومد، رفتم از پنجره به خیابون نگاه کردم، کلی آدم جلوی کامیون وایستاده بودن نگاه میکردن.
منم رفتم بیرون ببینم چه خبره، از لا به لای مردم رد شدم و...
با بدن بی جون ا.ت که از سر تا پا خونی بود مواجه شدم
محکم با زانو افتادم رو زمین و نگاهش کردم، نمیتونستم اینجوری ببینمش
بغلش کردم و گریه هام اوج گرفت
+ ا.ت نه... لطفا نرو منو ببخش همش تقصیر من بود ( با گریه )
+ یکی زنگ بزنه به آمبولاس چرا وایستادین ( با داد )
بعد چند دقیقه آمبولاس اومد، منم باهاشون رفتم.
*سه روز بعد*
ویو شوگا:
سه روز گذشته و ا.ت هنوز به هوش نیومده و منم خونه نرفتم.
علامت دکتر: @
@ ببخشید شما آقای مین یونگی هستید؟
+بله خودمم، حال ا.ت خوب میشه آقای دکتر؟؟
@ متاسفم آقای مین، خانم کیم ا.ت زنده نمیمونن...
+بل... بله؟؟؟؟؟؟؟
@ خانم ا.ت موقع تصادف ضربه مغزی شده بودن
+ یعنی میخواین بگین هیچ امیدی نیست؟...
@ بله متاسفانه همینطوره
رفتم از پشت شیشه بهش نگاه کردم
+ میشه حداقل برم پیشش؟
@ بله بفرمایید
رفتم تو پیشش نشستم، دستای سفید و نرمش رو گرفتم، نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
اون دیگه نمیتونست چشماشو باز کنه
اخه چرا باهاش اون کارو کردم، ا.ت منو ببخش همش تقصیر من بود ای کاش سرت داد نمیزدم که نمیدوییدی تو خیابون. ا.ت... نباید منو تنها میزاشتی آخه من بدون تو باید چیکار کنم ها؟ ( با گریه )
دکتر و پرستار ها هم اونجا وایستاده بودن بهم نگاه میکردن، که یهو توی دستش یه لرزش خفیفی احساس کردم، تعجب کردم و بعدش صدای دستگاه منو حیرت زده کرد. دوباره نبضش برگشته بود، دکتر و پرستار ها اومدن بالا سر ا.ت
هیچکس هنوز باورش نشده بود، که ا.ت برگشته
بعد یه هفته حال ا.ت خوب شد، از اون به بعد من خیلی مواظبش بودم و بعد مدتی فهمیدم اون پسره پسر خالش بوده. از اون روز به بعد ما با شادی کنار هم زندگی کردیم:)
خودم نوشتم گایز:)
۶.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.