🍷پارت95🍷
🍷پارت95🍷
"میسو"
_زندان جدیدت
با تعجب نگاش کردم نه از چیزی که گفت از اینکه من یه ذره هم این خونه رو نمیشناسم
بازومو گ فت و دنبال خودش کشید درو باز کرد و منو انداخت توش اینجا کوچیک تر از اون خونه بود
نکنه از این میترسید که باز جونگ کوک پیدام کنه
ایندفعه دستمو گرفت و همراه خودش منو کشید حیاط پر بود از درخت نه درختایی که میوه میدن
کاملا برعکس
به در اصلی رسیدیم رمزشو زد نشد رمزو ببینم به لطف قد و هیکلش در باز شد و بازم شوتم کرد داخل
+هی من توپ نیستم شوتم میکنیا
_من هر کاری دلم بخواد میکنم بفهم اینو
اخم کردم و سرمو چرخوندم اینجا دیگه خبری از طبقه دوم نبود و حتی نمیدونم اتاقم کجا هست
اوه اوه اتاقم دلم خوشه
یقم که گرفته شد با ترس نگاه کردم که دیدم کوکه
+یقمو چرا گرفتی
_کجاتو بگیرم دوست داری
اینو با یه نیشخند ریز گفت
از خجالت سرمو برگردوندم اونور منحرف
_خیلی ذهنت خرابه عزیزم
دیگه حرف نزنم بهتره
منو با همون یقه ای که گرفته بود دنبال خودش کشید این دیگه اخرشه اخه یقه
انگار کیسه زباله بلند کرده میخواد بندازه تو اشغال دونی
رسیدیم به یه در اب دهنمو قورت دادم
اره اینم زندان جدیدم درو باز کرد و بازم شوتم کرد تو اشغال دونی
به اتاق نگاه کردم غیر تخت و یه پنجره کوچیک چیز دیگه ای نداشت واقعا شبیه زندانه
خوب من گناهم چیه؟
اها حماقت
_خوش بگذره خانم کوچولو
درو بست و قفلش کرد با ترس به در نگاه کردم چرا قفلش کرد
خوب تقصیر خودمه خودم کاری کردم این بلا سرم بیاد
این اتاق لعنتی منو یاد گذشتم میندازه
البته اینجا خیلی بهتره تخت هست و مهم تر پنجره هست چیزایی که تو اون خونه لعنتی نبود بگم اشغال دونی بهتره
رفتم سمت تخت و روش نشستم به دیوار تمیه دادمو سرمو گذاشتم رو زانوهام
نیاز به ارامش داشتم
......
_قربان مکانشو عوض کردن
لبخند کجی زد
+همونطور که انتطار داشتم
_منظورتون چیه
+خوب من اون احمقو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسم
_اوه بله درسته
از رو میز بلند شد و اونو دور زد رو به روی پنجره ققرار گرفت و به بیرون زل زد
_قربان کی نقشه رو اجرا کنیم
+صبر کن پسر جون صبر کن
لبخند شیطانی کل صورتشو پوشوند چیز زیادی نمونده بود تا به خواستش برسه
......
سرمو از رو زانو هام برداشتم حسابی حوصلم سر رفته بود هیچ کاری نداشتم بکنم و عین حال حوصله هیچکاری رو نداشتم بد مریضی ایه
تو این اتاقم هیچی نبود بلند شدم و رفتم سمت پنجره
لعنتی
بیخیال، حفاظ داشت، بهش دقت نکرده بودم
هوا هم ابری بود و جلوم فقط خونه های سنگی بلند بود که فقط ضد حال بودن
با صدای باز شدن در برگشتم سمتش کوک کلشو اورد تو
_خوبه زنده ای
عوضی فقط مسخرم میکنه
_بیا بیرون
رفت و من با تعجب به در نگاه کردم الان گفت برم بیرون؟...
اینم از این پارت💖💖😚😚😚
"میسو"
_زندان جدیدت
با تعجب نگاش کردم نه از چیزی که گفت از اینکه من یه ذره هم این خونه رو نمیشناسم
بازومو گ فت و دنبال خودش کشید درو باز کرد و منو انداخت توش اینجا کوچیک تر از اون خونه بود
نکنه از این میترسید که باز جونگ کوک پیدام کنه
ایندفعه دستمو گرفت و همراه خودش منو کشید حیاط پر بود از درخت نه درختایی که میوه میدن
کاملا برعکس
به در اصلی رسیدیم رمزشو زد نشد رمزو ببینم به لطف قد و هیکلش در باز شد و بازم شوتم کرد داخل
+هی من توپ نیستم شوتم میکنیا
_من هر کاری دلم بخواد میکنم بفهم اینو
اخم کردم و سرمو چرخوندم اینجا دیگه خبری از طبقه دوم نبود و حتی نمیدونم اتاقم کجا هست
اوه اوه اتاقم دلم خوشه
یقم که گرفته شد با ترس نگاه کردم که دیدم کوکه
+یقمو چرا گرفتی
_کجاتو بگیرم دوست داری
اینو با یه نیشخند ریز گفت
از خجالت سرمو برگردوندم اونور منحرف
_خیلی ذهنت خرابه عزیزم
دیگه حرف نزنم بهتره
منو با همون یقه ای که گرفته بود دنبال خودش کشید این دیگه اخرشه اخه یقه
انگار کیسه زباله بلند کرده میخواد بندازه تو اشغال دونی
رسیدیم به یه در اب دهنمو قورت دادم
اره اینم زندان جدیدم درو باز کرد و بازم شوتم کرد تو اشغال دونی
به اتاق نگاه کردم غیر تخت و یه پنجره کوچیک چیز دیگه ای نداشت واقعا شبیه زندانه
خوب من گناهم چیه؟
اها حماقت
_خوش بگذره خانم کوچولو
درو بست و قفلش کرد با ترس به در نگاه کردم چرا قفلش کرد
خوب تقصیر خودمه خودم کاری کردم این بلا سرم بیاد
این اتاق لعنتی منو یاد گذشتم میندازه
البته اینجا خیلی بهتره تخت هست و مهم تر پنجره هست چیزایی که تو اون خونه لعنتی نبود بگم اشغال دونی بهتره
رفتم سمت تخت و روش نشستم به دیوار تمیه دادمو سرمو گذاشتم رو زانوهام
نیاز به ارامش داشتم
......
_قربان مکانشو عوض کردن
لبخند کجی زد
+همونطور که انتطار داشتم
_منظورتون چیه
+خوب من اون احمقو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسم
_اوه بله درسته
از رو میز بلند شد و اونو دور زد رو به روی پنجره ققرار گرفت و به بیرون زل زد
_قربان کی نقشه رو اجرا کنیم
+صبر کن پسر جون صبر کن
لبخند شیطانی کل صورتشو پوشوند چیز زیادی نمونده بود تا به خواستش برسه
......
سرمو از رو زانو هام برداشتم حسابی حوصلم سر رفته بود هیچ کاری نداشتم بکنم و عین حال حوصله هیچکاری رو نداشتم بد مریضی ایه
تو این اتاقم هیچی نبود بلند شدم و رفتم سمت پنجره
لعنتی
بیخیال، حفاظ داشت، بهش دقت نکرده بودم
هوا هم ابری بود و جلوم فقط خونه های سنگی بلند بود که فقط ضد حال بودن
با صدای باز شدن در برگشتم سمتش کوک کلشو اورد تو
_خوبه زنده ای
عوضی فقط مسخرم میکنه
_بیا بیرون
رفت و من با تعجب به در نگاه کردم الان گفت برم بیرون؟...
اینم از این پارت💖💖😚😚😚
۶۹.۲k
۰۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.