🍷پارت96🍷
🍷پارت96🍷
"میسو"
الان گفت برم بیرون؟
به گوشام اعتماد نداشتم رفتم سمت درو وقتی دیدم بازه باورم شد رفتم بیرون دیدمش که داشت میرفت بیرون
دنبالش رفتم از در رفت بیرون و تو حیاط موند
چرا رفت بیرون
منم رفتم تو حیاط خیلی سرد بود و منم لباسم نازک بود با دستام خودمو بغل کردم
+اینجا چرا اومدی
_به هوا نیاز داشتم
صداش اروم بود مسخره تر از همه این بود که خودش استین کوتاه پوشیده بود و با دیدنش بیشتر سردم میشد
دندونام میخورد به هم
+ولی...من سر..دمه
برگشت سمتم
_سوال میپرسم راستشو میگی
+خیلی خوب فقط زود تر
_چرا از خونه رفتی بیرون
جا خوردم الان اینجا داره اینو میپرسه واقعا که دیوونست
+چو..چون
_چون چی
چشمامو بستمو جرعتمو جمع کردم
+میخواستم بیشتر بشناسمت
تو چشماش خیره شدم به اندازه دو متر فاصله داشتیم ولی اروم این فاصله رو کم کرد و تو دو قدمیم وایساد
_چرا؟
+میخواستم کمکت کنم
داشت عصبانی میشد
_به عنوان یه روانشناس
+نه نه کوک به عنوان یه ادم من قبل اینکه روانشناس بشم ادمم
چرا نمیتونم این فاصله کم و اون دوتا تیله مشکیش رو تحمل کنم ازارم میده اما چرا دوست دارم هی نگاه کنم دارم دیوونه میشم نه شایدم دیوونه واقعی منم خبر ندارم
_دلت واسم سوخته بود
مبهوت نگاش کردم دلم سوخته بود؟ اگه نه پس چی بود؟ اروم لب زدم
+نمیدونم
_یعنی چی نمیدونی
صداش داشت میرفت بالا سرمو اوردم پایین و به دستاش زل زدم تعجبم بیشتر شد چرا تاحالا دقت نکردم زیر تتو هاش
رد زخم بود زخمای عمیق یعنی برای این تتو کرده؟ که اونارو بپوشونه؟ قلبم درد گرفت
+نمیدونم کوک واقعا نمیدونم ولی...
به چشماش زل زدم
+یه حسی بهم میگفت اگه کمکت نکنم و ولت کنم تا اخر عمرم عذاب وجدان میگیرم
پزخند زد
_ولم کنی
+پس چی اخرش که چی منم زندگیه خودمو دارم
_فکر کردی من ولت میکنم
+میفهمی چی میگی
_من میفهمم این تویی که نمیفهمی
یهو بارون شروع به باریدن کرد هر دومون خیس شدیم
دیگه سرمارو حس نمیکردم خیره شده بودم به موهایی که
چسبیده بود به پیشونیش و قطره هایی که رو صورتش سر میخوردن
و همینطور لباسی که بخاطره خیسی چسبیده بود به بدنش و هیکلشو به رخم میکشید و در اخر به چشم هایی که مثل زخمی ها نگام میکرد
محو به اون چشما حرف زدم
+تو نمیتونی منو تا اخر پیش خودت نگه داری
زبونشو رو لبش کشید
_من هر کاری بخوام میکنم
+خیلی احمقانست تو منو الکی زندانی کردی من هیچ اشتباهی نکردم حتی نمیدونم چرا این همه بلا داره سرم میاد، جرا باید گیر تو بیوفتم خودت میدونی من کار بدی نکردم اما نمیزاری برم ولی اخه چرا چرا
لعنتی
_چون نمیخوام ترکم کنی میفهمی
با دادی که زد خشک شدم اما ضربان قلبم شدت گرفت و خودشو محکم میکوبوند به سینم
خودشم انگار تعجب کرده بود
عصبی از کنارم رد شد و رفت...
خمارییی😉💖
"میسو"
الان گفت برم بیرون؟
به گوشام اعتماد نداشتم رفتم سمت درو وقتی دیدم بازه باورم شد رفتم بیرون دیدمش که داشت میرفت بیرون
دنبالش رفتم از در رفت بیرون و تو حیاط موند
چرا رفت بیرون
منم رفتم تو حیاط خیلی سرد بود و منم لباسم نازک بود با دستام خودمو بغل کردم
+اینجا چرا اومدی
_به هوا نیاز داشتم
صداش اروم بود مسخره تر از همه این بود که خودش استین کوتاه پوشیده بود و با دیدنش بیشتر سردم میشد
دندونام میخورد به هم
+ولی...من سر..دمه
برگشت سمتم
_سوال میپرسم راستشو میگی
+خیلی خوب فقط زود تر
_چرا از خونه رفتی بیرون
جا خوردم الان اینجا داره اینو میپرسه واقعا که دیوونست
+چو..چون
_چون چی
چشمامو بستمو جرعتمو جمع کردم
+میخواستم بیشتر بشناسمت
تو چشماش خیره شدم به اندازه دو متر فاصله داشتیم ولی اروم این فاصله رو کم کرد و تو دو قدمیم وایساد
_چرا؟
+میخواستم کمکت کنم
داشت عصبانی میشد
_به عنوان یه روانشناس
+نه نه کوک به عنوان یه ادم من قبل اینکه روانشناس بشم ادمم
چرا نمیتونم این فاصله کم و اون دوتا تیله مشکیش رو تحمل کنم ازارم میده اما چرا دوست دارم هی نگاه کنم دارم دیوونه میشم نه شایدم دیوونه واقعی منم خبر ندارم
_دلت واسم سوخته بود
مبهوت نگاش کردم دلم سوخته بود؟ اگه نه پس چی بود؟ اروم لب زدم
+نمیدونم
_یعنی چی نمیدونی
صداش داشت میرفت بالا سرمو اوردم پایین و به دستاش زل زدم تعجبم بیشتر شد چرا تاحالا دقت نکردم زیر تتو هاش
رد زخم بود زخمای عمیق یعنی برای این تتو کرده؟ که اونارو بپوشونه؟ قلبم درد گرفت
+نمیدونم کوک واقعا نمیدونم ولی...
به چشماش زل زدم
+یه حسی بهم میگفت اگه کمکت نکنم و ولت کنم تا اخر عمرم عذاب وجدان میگیرم
پزخند زد
_ولم کنی
+پس چی اخرش که چی منم زندگیه خودمو دارم
_فکر کردی من ولت میکنم
+میفهمی چی میگی
_من میفهمم این تویی که نمیفهمی
یهو بارون شروع به باریدن کرد هر دومون خیس شدیم
دیگه سرمارو حس نمیکردم خیره شده بودم به موهایی که
چسبیده بود به پیشونیش و قطره هایی که رو صورتش سر میخوردن
و همینطور لباسی که بخاطره خیسی چسبیده بود به بدنش و هیکلشو به رخم میکشید و در اخر به چشم هایی که مثل زخمی ها نگام میکرد
محو به اون چشما حرف زدم
+تو نمیتونی منو تا اخر پیش خودت نگه داری
زبونشو رو لبش کشید
_من هر کاری بخوام میکنم
+خیلی احمقانست تو منو الکی زندانی کردی من هیچ اشتباهی نکردم حتی نمیدونم چرا این همه بلا داره سرم میاد، جرا باید گیر تو بیوفتم خودت میدونی من کار بدی نکردم اما نمیزاری برم ولی اخه چرا چرا
لعنتی
_چون نمیخوام ترکم کنی میفهمی
با دادی که زد خشک شدم اما ضربان قلبم شدت گرفت و خودشو محکم میکوبوند به سینم
خودشم انگار تعجب کرده بود
عصبی از کنارم رد شد و رفت...
خمارییی😉💖
۷۶.۳k
۰۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.