🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۳۹ جستی زدسمت من چرخید...
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۳۹ #جستی زدسمت من چرخید...
-ترسیدم دیونه...
خندیدمو به بیرون نگاه کردم...چشمم به پسره میثاق افتادکنار دریا وایستاده بود وسنگ مینداخت تو آب...امیر خندیدوگفت':
-هنوز این عادتشو فراموش نکرده..
-سنگ انداختن تو آب..
-آره هروقت میومدیم شمال مسابقه میذاشتیم هرکی سنگش جلوتر میرفت برنده بودو بازنده بایدبرای برنده هرچی که میخواست میخرید .همیشه ای خدا اون برنده میشد ..من فقط یه بار برنده شدم...
-آخی حتما تو کلی پول باید خرج میکردی؟؟
-نه میثاق هیچی از من قبول نمیکرد اولین بار که بازی رو برد بردمش رستوران وشام مهمونش کردم بعدش رفتیم بازاروبهش گفتم حالا هرچی میخواد بگه تابراش بخرم...میدونی چیکار کرد..
-چیکار؟؟
امیر خندیدوگفت:
-سرمنو گرم کردواز اونجا فرار کرده بودو امده بود ویلا....من لج میکردم باید انجامش میدادم ..ولی عر....میثاق هیچی از من نمیخواس .نه فقط سر مسابقه واینا اصلا کلا هرچی میگم برات میخرم قبول نمیکنه...میگه نمیخوام فکر کنی بخاطر پولته که باهات رفیقم...
-خیلی دوستش داری؟؟
-عین داداش هم خون میمونه برام ...
-پس خیلی دوستش داری؟؟
-امیر با لبخند به میثاق که داشت سمت ویلا میومد خیره شدوسرشو تکون داد...
همه ای بچه هارو به امیرو میثاق معرفی کردم وقتی ملیکارو معرفی کردم...میثاق خندیدوگفت:
-عه پس ملیکا اینه...ملیکا سوالی منو نگاه کرد...منم شونه ای بالا انداختم .میثاق به ملیکا که کنارمن نشسته بود خیره شدولبخندی،زد..
-کی قراره شام بپزه..لطفامنو فاکتور بگیرین..من صادقانه بگم چیزی بلد نیستم بپزم...کیانوش خندیدوگفت:
-پوف قرار بود بعد از برگشتن از شمال باخانواده تشریف بیاریم منزلتون...ولی حالا منصرف شدم..میرم خونه ای عسل ایناهمه کیانوشو مشناختیم پسر شوخی بودمیثاق درحالیکه میخندیدگفت؛:
-نه بهتر بیایی خونه ای ما بعدصداشو دخترونه کردوادامه داد...جون تو از هر انگشتم یه هنر میباره..امیر میدونه ولی ترشیدم کسی نمیاد منو بگیره همین امیر ور پریده هر چی التماسش کردم این همه میایی خونمون خب بیاشوهرم شو..میدونی چی میگه/؟میگه من دختر ترشیده نمیخوام ..خوب تو حداقل بیا که نگن دختر فلانی خواستگارنداشته.دوتا پلک زدوگفت کفتریم برات میرم که حض کنی ...کیانوش خندیدوگفت:
-جوووون قربون اون چشمایی خمارت برم..رویا وعسل کیلویی چندن ..میثاقو بچسب بعد سمت میثاق حمله ور شد که میثاق جاخالی دادوکیانوش سرش فرو رفت تو مبل همه پخش زمین شده بودن ..داشتم میخندیدم که چشمم به عرفان افتاد.لبخندکوچولویی رولبش بودوخیره نگام میکرد غم عجیبی توچشماش بی دادمیکرد..ازجاش بلند شد..
-کجا
نویسنده:S
-ترسیدم دیونه...
خندیدمو به بیرون نگاه کردم...چشمم به پسره میثاق افتادکنار دریا وایستاده بود وسنگ مینداخت تو آب...امیر خندیدوگفت':
-هنوز این عادتشو فراموش نکرده..
-سنگ انداختن تو آب..
-آره هروقت میومدیم شمال مسابقه میذاشتیم هرکی سنگش جلوتر میرفت برنده بودو بازنده بایدبرای برنده هرچی که میخواست میخرید .همیشه ای خدا اون برنده میشد ..من فقط یه بار برنده شدم...
-آخی حتما تو کلی پول باید خرج میکردی؟؟
-نه میثاق هیچی از من قبول نمیکرد اولین بار که بازی رو برد بردمش رستوران وشام مهمونش کردم بعدش رفتیم بازاروبهش گفتم حالا هرچی میخواد بگه تابراش بخرم...میدونی چیکار کرد..
-چیکار؟؟
امیر خندیدوگفت:
-سرمنو گرم کردواز اونجا فرار کرده بودو امده بود ویلا....من لج میکردم باید انجامش میدادم ..ولی عر....میثاق هیچی از من نمیخواس .نه فقط سر مسابقه واینا اصلا کلا هرچی میگم برات میخرم قبول نمیکنه...میگه نمیخوام فکر کنی بخاطر پولته که باهات رفیقم...
-خیلی دوستش داری؟؟
-عین داداش هم خون میمونه برام ...
-پس خیلی دوستش داری؟؟
-امیر با لبخند به میثاق که داشت سمت ویلا میومد خیره شدوسرشو تکون داد...
همه ای بچه هارو به امیرو میثاق معرفی کردم وقتی ملیکارو معرفی کردم...میثاق خندیدوگفت:
-عه پس ملیکا اینه...ملیکا سوالی منو نگاه کرد...منم شونه ای بالا انداختم .میثاق به ملیکا که کنارمن نشسته بود خیره شدولبخندی،زد..
-کی قراره شام بپزه..لطفامنو فاکتور بگیرین..من صادقانه بگم چیزی بلد نیستم بپزم...کیانوش خندیدوگفت:
-پوف قرار بود بعد از برگشتن از شمال باخانواده تشریف بیاریم منزلتون...ولی حالا منصرف شدم..میرم خونه ای عسل ایناهمه کیانوشو مشناختیم پسر شوخی بودمیثاق درحالیکه میخندیدگفت؛:
-نه بهتر بیایی خونه ای ما بعدصداشو دخترونه کردوادامه داد...جون تو از هر انگشتم یه هنر میباره..امیر میدونه ولی ترشیدم کسی نمیاد منو بگیره همین امیر ور پریده هر چی التماسش کردم این همه میایی خونمون خب بیاشوهرم شو..میدونی چی میگه/؟میگه من دختر ترشیده نمیخوام ..خوب تو حداقل بیا که نگن دختر فلانی خواستگارنداشته.دوتا پلک زدوگفت کفتریم برات میرم که حض کنی ...کیانوش خندیدوگفت:
-جوووون قربون اون چشمایی خمارت برم..رویا وعسل کیلویی چندن ..میثاقو بچسب بعد سمت میثاق حمله ور شد که میثاق جاخالی دادوکیانوش سرش فرو رفت تو مبل همه پخش زمین شده بودن ..داشتم میخندیدم که چشمم به عرفان افتاد.لبخندکوچولویی رولبش بودوخیره نگام میکرد غم عجیبی توچشماش بی دادمیکرد..ازجاش بلند شد..
-کجا
نویسنده:S
۱۴.۱k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.