🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۳۷ -میگم عرفان میخوام امروز ب
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۳۷ #-میگم عرفان میخوام امروز برم دیدن رویا تو هم میایی؟؟
-نه حوصله ندارم..
-باید بیایی میخوام باهاش آشنا بشی هردفعه میگم کارو بی حوصلگی رو بهونه میکنی..
-پس کجا مونده این دختره..
-فکر کنم دوست دخترت خیلی هم وقت شناس نیست..
-سلام..
دوتایی سمت صداچرخیدیم...نفسم بند امداحساس خفگی شدیدی بهم دست داد دستمو روصورتم کشیدمو مات فقط نگاهش میکردم..باامیر دست داد ..بعد دستشو سمت من دراز کرد بادستای لرزون دستشو گرفتم..
-نگاه دقیقی به من انداخت..
-عه شماین؟؟شما دوست امیرین؟؟امیر متعجب گفت :
-مگه شما هم دیگه رو میشناسین؟؟
-امیر من دیروز زدم به ماشین ایشون..خسارتم نگرفت..
امیر متعجب نگام کرد...
-کار خوبی کرده..
به امیر نگاه کردم ونیمچه لبخندی زدم تو دلم آشوبی بود که حد نداشت...
-خب امیر دوستتو معرفی نمیکنی..
-قبل از اینکه امیر حرفی بزنه سریع گفتم:
-بنده میثاق هستم .خوشبختم...امیر بابهت وشک بهم نگاه کرد آروم تو گوشش گفتم :
-بعدا برات توضیح میدم...
سرشو تکون دادومشغول حرف زدن با رویا شد..
-میگم امیر منو چندتا از دوستام داریم میریم شمال اگه شماهم میخواین میتونین بیاین..
-بین اون همه دختر من بیام چیکار..رویا لبخندی زدوگفت:
-همه دختر نیستن بعضی بادوست پسراشون میان..بعد نگاهی به من انداخت وگفت:
-آقا میثاقم میتونه بیاد..
-حتما رو من حساب کن ببینم بینتون مجردم هست...؟؟
(رویا)
باشنیدن حرف میثاق خندیدم وگفتم :
-آره دوسه تا مجردن..
-خوشگلم هستن به تیپو قیافه ای من میخورن...؟؟امیر با پاش کوبید به پای میثاق یعنی ببند دهنتو....میثاق به امیر نگاه کرد ..چشم غره ای خوشگلی براش رفت...خندیدمو گفتم:
-آره
-خوبه پس من هستم حالا کی میخواین برین؟؟
-فردا..امشب آماده بشین..بعد راستی یه چیزه دیگه...نگاهی به امیر انداختم وگفتم :
-امیر بعدأ بهت میگم...
-امیر بالبخند سرشو تکون داد..نگام به میثاق افتاد...قرمز شده بود ..؟؟دلیلش چی بود برام گنگ بود..
از جاش بلند شد..
-بااجازه من برم یه زنگی بزنم به یه نفر بیام...اینو گفت وازمون فاصله گرفت....
-خب رویا چی میخواستی بگی؟؟
-دوستت ناراحت شد من اینطوری گفتم؟؟
-نه بابا ناراحت ؟؟اونم عر..چیز..یعنی میثاق..
-خوبه...میخواستم بگم میخوایم بریم شمال دوتا از دوستام بخاطر نامزادیشون همونجا میخوان یه جشن کوچولوی دوستانه بگیرن..تو جشن لباستو بامن ست کن...
امیر خندیدوگفت:
-به روی چشم بانو...حالا چه رنگی میخوای بپوشی؟؟
-سبز لجنی...
(عرفان)
-خب توضیح بده؟؟؟
-چیووو؟؟!!
-اینکه چرا خودتو میثاق معرفی کردی...
-اون دختره بود ثریا اول دبیرستان بود؟
-خب آره یادمه..
-خب این دوست ثریاست..
نویسنده:S
-نه حوصله ندارم..
-باید بیایی میخوام باهاش آشنا بشی هردفعه میگم کارو بی حوصلگی رو بهونه میکنی..
-پس کجا مونده این دختره..
-فکر کنم دوست دخترت خیلی هم وقت شناس نیست..
-سلام..
دوتایی سمت صداچرخیدیم...نفسم بند امداحساس خفگی شدیدی بهم دست داد دستمو روصورتم کشیدمو مات فقط نگاهش میکردم..باامیر دست داد ..بعد دستشو سمت من دراز کرد بادستای لرزون دستشو گرفتم..
-نگاه دقیقی به من انداخت..
-عه شماین؟؟شما دوست امیرین؟؟امیر متعجب گفت :
-مگه شما هم دیگه رو میشناسین؟؟
-امیر من دیروز زدم به ماشین ایشون..خسارتم نگرفت..
امیر متعجب نگام کرد...
-کار خوبی کرده..
به امیر نگاه کردم ونیمچه لبخندی زدم تو دلم آشوبی بود که حد نداشت...
-خب امیر دوستتو معرفی نمیکنی..
-قبل از اینکه امیر حرفی بزنه سریع گفتم:
-بنده میثاق هستم .خوشبختم...امیر بابهت وشک بهم نگاه کرد آروم تو گوشش گفتم :
-بعدا برات توضیح میدم...
سرشو تکون دادومشغول حرف زدن با رویا شد..
-میگم امیر منو چندتا از دوستام داریم میریم شمال اگه شماهم میخواین میتونین بیاین..
-بین اون همه دختر من بیام چیکار..رویا لبخندی زدوگفت:
-همه دختر نیستن بعضی بادوست پسراشون میان..بعد نگاهی به من انداخت وگفت:
-آقا میثاقم میتونه بیاد..
-حتما رو من حساب کن ببینم بینتون مجردم هست...؟؟
(رویا)
باشنیدن حرف میثاق خندیدم وگفتم :
-آره دوسه تا مجردن..
-خوشگلم هستن به تیپو قیافه ای من میخورن...؟؟امیر با پاش کوبید به پای میثاق یعنی ببند دهنتو....میثاق به امیر نگاه کرد ..چشم غره ای خوشگلی براش رفت...خندیدمو گفتم:
-آره
-خوبه پس من هستم حالا کی میخواین برین؟؟
-فردا..امشب آماده بشین..بعد راستی یه چیزه دیگه...نگاهی به امیر انداختم وگفتم :
-امیر بعدأ بهت میگم...
-امیر بالبخند سرشو تکون داد..نگام به میثاق افتاد...قرمز شده بود ..؟؟دلیلش چی بود برام گنگ بود..
از جاش بلند شد..
-بااجازه من برم یه زنگی بزنم به یه نفر بیام...اینو گفت وازمون فاصله گرفت....
-خب رویا چی میخواستی بگی؟؟
-دوستت ناراحت شد من اینطوری گفتم؟؟
-نه بابا ناراحت ؟؟اونم عر..چیز..یعنی میثاق..
-خوبه...میخواستم بگم میخوایم بریم شمال دوتا از دوستام بخاطر نامزادیشون همونجا میخوان یه جشن کوچولوی دوستانه بگیرن..تو جشن لباستو بامن ست کن...
امیر خندیدوگفت:
-به روی چشم بانو...حالا چه رنگی میخوای بپوشی؟؟
-سبز لجنی...
(عرفان)
-خب توضیح بده؟؟؟
-چیووو؟؟!!
-اینکه چرا خودتو میثاق معرفی کردی...
-اون دختره بود ثریا اول دبیرستان بود؟
-خب آره یادمه..
-خب این دوست ثریاست..
نویسنده:S
۲۱.۵k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.