ارباب.جذاب.من🌸🙂
#ارباب.جذاب.من🌸🙂
#part_7
#دیانا
بعد از چند ثانیه یه پیرزن با چهره مهربون وارد سالن شد و گف:جانم ارباب
ارسلان:ایشون دیانا خانم هستن بهشون اتاق شون رو نشون بدید
خاله خورشید: چشم ارباب
ارباب ارسلان از در عمارت رفت بیرون بعد چند ثانیه صدای جیغ لاستیک های ماشینش نشون میداد ک رفته
خورشید خانم اومد سمتم و بغلم کرد و گف: عزیزم تو همون دختری هستی ک قراره همسر ارباب بشی
دیانا:بله خورشید خانم
خورشید: بهم بگو خاله این جوری راحت ترم بیا بریم اتاقتون رو نشون بدم
از پله های عمارت بالا رفتیم و دو سه تا اتاق رو رد کردیم رسیدیم به یه اتاق ک رنگ درش با رنگ در بقیه اتاق ها فرق داشت
خاله در رو باز کرد وارد اتاق شدیم
خورشید: اینجا اتاق شما و ارباب هست
دیانا: مگه اتاق من با ارباب یکی هست؟
خورشید: آره دخترم خانم بزرگ این طور خواستن خب من دیگه برم برای شام میام صدا تون میکنم
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره🙂☘
#part_7
#دیانا
بعد از چند ثانیه یه پیرزن با چهره مهربون وارد سالن شد و گف:جانم ارباب
ارسلان:ایشون دیانا خانم هستن بهشون اتاق شون رو نشون بدید
خاله خورشید: چشم ارباب
ارباب ارسلان از در عمارت رفت بیرون بعد چند ثانیه صدای جیغ لاستیک های ماشینش نشون میداد ک رفته
خورشید خانم اومد سمتم و بغلم کرد و گف: عزیزم تو همون دختری هستی ک قراره همسر ارباب بشی
دیانا:بله خورشید خانم
خورشید: بهم بگو خاله این جوری راحت ترم بیا بریم اتاقتون رو نشون بدم
از پله های عمارت بالا رفتیم و دو سه تا اتاق رو رد کردیم رسیدیم به یه اتاق ک رنگ درش با رنگ در بقیه اتاق ها فرق داشت
خاله در رو باز کرد وارد اتاق شدیم
خورشید: اینجا اتاق شما و ارباب هست
دیانا: مگه اتاق من با ارباب یکی هست؟
خورشید: آره دخترم خانم بزرگ این طور خواستن خب من دیگه برم برای شام میام صدا تون میکنم
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره🙂☘
۹.۸k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.