ارباب.جذاب.من🌸✨
#ارباب.جذاب.من🌸✨
#part_7
#دیانا
ارسلان:باشه خب گوش بده به حرفام خودت خوب میدونی ک منو تو به میخوایم ازدواج کنیم
یهو وسط حرفش با شوکه گفتم: ینی چی؟ مگ.. مگه شما از بین دختر های روستا منو انتخاب نکردید یعنی چی ک منو شما با اجبار میخوایم ازدواج کنیم
ارباب پوزخندی زد و گف:تو خودت چی دیدی من برایچی باید تورو انتخاب کنم نخیر مادرم تورو انتخاب کرده برای همبن میگم به اجبار منم خیلی به این ازدواج راضی نیستم
بغضی تو گلوم بود ک هر لحظه امکان داشت صورتم پر بشه از اشک من چقدر بدبخت بودم سکوت کردم و چیزی نگفتم ارباب با تمسخر گفت
ارسلان:شنیده بودم خیلی بلبل زبونی الان چیشد موش زبونتو خورد
چیزی در جوابش نداشتم چیزی نگفتم
ارسلان:الان ک رفتیم تو هرکی هر چیزی بهت گف فقد میگی چشم
دیانا:چشم
رفتیم داخل کسی تو سالن نبود بجز چندتا خدمتکار ک ارسلان یه نفر رو صدا زد و گف
ارسلان: خاله خورشید
بعد از چند ثانیه یه پیرزن با چهره مهربون وارد سالن شد و گف:جانم ارباب
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره🙂☘
#part_7
#دیانا
ارسلان:باشه خب گوش بده به حرفام خودت خوب میدونی ک منو تو به میخوایم ازدواج کنیم
یهو وسط حرفش با شوکه گفتم: ینی چی؟ مگ.. مگه شما از بین دختر های روستا منو انتخاب نکردید یعنی چی ک منو شما با اجبار میخوایم ازدواج کنیم
ارباب پوزخندی زد و گف:تو خودت چی دیدی من برایچی باید تورو انتخاب کنم نخیر مادرم تورو انتخاب کرده برای همبن میگم به اجبار منم خیلی به این ازدواج راضی نیستم
بغضی تو گلوم بود ک هر لحظه امکان داشت صورتم پر بشه از اشک من چقدر بدبخت بودم سکوت کردم و چیزی نگفتم ارباب با تمسخر گفت
ارسلان:شنیده بودم خیلی بلبل زبونی الان چیشد موش زبونتو خورد
چیزی در جوابش نداشتم چیزی نگفتم
ارسلان:الان ک رفتیم تو هرکی هر چیزی بهت گف فقد میگی چشم
دیانا:چشم
رفتیم داخل کسی تو سالن نبود بجز چندتا خدمتکار ک ارسلان یه نفر رو صدا زد و گف
ارسلان: خاله خورشید
بعد از چند ثانیه یه پیرزن با چهره مهربون وارد سالن شد و گف:جانم ارباب
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره🙂☘
۹.۱k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.