P58
P58
در اتاق باز شد و قامت تهیونگ با کت و شلوار رسمی قهوه ای رو دیدم.....
+تهیونگ....
اومو تو صورتم
_ات وای به حالت اگه بچه چیزیش شده باشه......وای به حالت....
از این رفتارش به وجد اومدم.......
به پهنای صورتم اشک میریختم....
دکتر اومد.....
_س...سلام.....
لطفا بگید چی شده....
*آقای کیم.....متاسفم....بچتون سقط شدن و امکان داره خانمتون....دیگه نتونن باردار بشن...
متاسفم...
حرفاش تو ذهنم تکرار شد....
دنیا دور سرم میچرخید و هی حرفش تکرار میشد......
_چ...چی؟
خیالت راحت شد ات؟
این بچه ای کهنمیخواستی و از دست دادیم!
فکر کردی نمیدونم خودتو از پله ها سر دادی که بچه سقط بشه.....؟
خب...تموم شد خوبه؟
دستمو گرفت و از تخت کشیدم پایین.....
+تهیونگ.....من عمل کردم....آروم......
_گمشو بریم انقدر حرف نزن....لال شو ات...لال شو.....از چشمم افتادی!
+من از قصد خودمو ننداختممم(گریه)
چرا باید بچه خودموووووو بکشمممم هاااا(داد و گریه)
_گمشو بریم حوصلتو ندارم......
(۱ ماه بعد)
۳۰ روز از اون اتفاق نحس گذشت و تهیونگ یک کلمه هم با من حرف نزد.....
واقعا نمیدونم چرا فکر میکنه از قصد اینکارو کردم......کار این روزم شده گریه.....
بچم تهجین هم پیش مامان تهیونگ مونده....
تهیونگ حتی شبا هم خونه نمیاد و این نگرانی منو بیشتر میکنه!
ساعت ۱۲ شبه.....
یعنی نمیخواد بیاد....
رو اسمش،ضربه زدم و باهاش تماس گرفتم.....
بعد ار ۶ تا بوق جواب داد....
_چیه؟
صدای خسته و ارومش پخش شد....
چرا خسته بود....؟
+تهیونگ....(بغض)
_.....
+تهیونگگگ(بغض)
_بله؟
+نمیخوای برگردی خونه؟(گریه)
_نه...
+تهیونگ.....من میترسم تنها بمونم خونه(گریه)
اصلا فکر کردی من ۳۰ شبه که تنها میخوابم؟
تهیونگگگ(گریه)
تلفنو قطع کرد....احساس میکردم یه کابوسه....یه کابوس ترسناک....
گوشیو پرت کردم اونور...
شاید از خواب بیدار میشدم ولی این خواب نبود..
این تهیونگ اون تهیونگی که من داشتم نبود...
در اتاق باز شد و قامت تهیونگ با کت و شلوار رسمی قهوه ای رو دیدم.....
+تهیونگ....
اومو تو صورتم
_ات وای به حالت اگه بچه چیزیش شده باشه......وای به حالت....
از این رفتارش به وجد اومدم.......
به پهنای صورتم اشک میریختم....
دکتر اومد.....
_س...سلام.....
لطفا بگید چی شده....
*آقای کیم.....متاسفم....بچتون سقط شدن و امکان داره خانمتون....دیگه نتونن باردار بشن...
متاسفم...
حرفاش تو ذهنم تکرار شد....
دنیا دور سرم میچرخید و هی حرفش تکرار میشد......
_چ...چی؟
خیالت راحت شد ات؟
این بچه ای کهنمیخواستی و از دست دادیم!
فکر کردی نمیدونم خودتو از پله ها سر دادی که بچه سقط بشه.....؟
خب...تموم شد خوبه؟
دستمو گرفت و از تخت کشیدم پایین.....
+تهیونگ.....من عمل کردم....آروم......
_گمشو بریم انقدر حرف نزن....لال شو ات...لال شو.....از چشمم افتادی!
+من از قصد خودمو ننداختممم(گریه)
چرا باید بچه خودموووووو بکشمممم هاااا(داد و گریه)
_گمشو بریم حوصلتو ندارم......
(۱ ماه بعد)
۳۰ روز از اون اتفاق نحس گذشت و تهیونگ یک کلمه هم با من حرف نزد.....
واقعا نمیدونم چرا فکر میکنه از قصد اینکارو کردم......کار این روزم شده گریه.....
بچم تهجین هم پیش مامان تهیونگ مونده....
تهیونگ حتی شبا هم خونه نمیاد و این نگرانی منو بیشتر میکنه!
ساعت ۱۲ شبه.....
یعنی نمیخواد بیاد....
رو اسمش،ضربه زدم و باهاش تماس گرفتم.....
بعد ار ۶ تا بوق جواب داد....
_چیه؟
صدای خسته و ارومش پخش شد....
چرا خسته بود....؟
+تهیونگ....(بغض)
_.....
+تهیونگگگ(بغض)
_بله؟
+نمیخوای برگردی خونه؟(گریه)
_نه...
+تهیونگ.....من میترسم تنها بمونم خونه(گریه)
اصلا فکر کردی من ۳۰ شبه که تنها میخوابم؟
تهیونگگگ(گریه)
تلفنو قطع کرد....احساس میکردم یه کابوسه....یه کابوس ترسناک....
گوشیو پرت کردم اونور...
شاید از خواب بیدار میشدم ولی این خواب نبود..
این تهیونگ اون تهیونگی که من داشتم نبود...
۲۹.۶k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.