P59
P59
اون شبو با هزارتا بدبختی سر کردم.....تا اینکه صبح شد...از رو تختی که هنوز هم بوی تهیونگو میداد بلند شدم....
ترسیدم از چهره ای که تو اینه بود....
چیکار میکردم....
مجبور بودم اینچند روزو برمپیش کوک تا طلاقمو ازش بگیرم.....اره طلاق میگرفتم ازش...اما با رویای اینکه هنوز شرهومه که عاشقشم و عاشقمه زندگی میکردم..... کوک...اونم از همه چی خبر داشت....یونا ام از همه چی خبر داشت.... همه چی.....مثلا اینکه من بچمو نکشتم....
..........
درو باز کرد و چهره غمگینشو دیدم....
+کوک....
تا دیدمش بغضم شکست و بغلش کردم....
+کوک....اون دیگه نمیخواد منو ببینه....
=گریه نکن عزیزم.....
+من نمیخوام ازش طلاق بگیرم(جیغ)
=اتت....این واسه جفتتون بهتره!
من که میدونم تو از قصد بچتون نکشتی....
+من بدون اون میمیرم کوک! میمیرم.....
اون به من زندگی داد کوک.....الانم داری به من میگی بشینم و خراب شدن زندگیمو با چشمای خودم ببینم؟....
اگه اون ازدواج کنه......
من چیکار کنممممممم(جیغ)
از اون طرف یونا با صورتی که از اشک خیس بود اومد و منو تو بغلش گرفت....
÷قربونت برم من..گریه نکن درست میشه....
+اون دیگه منو نمیخواد....
خلاصه رفتیم دادگاه و من با گریه دادخواست طلاق دادم....
دیگه شب شده بود و جونگکوک تو بیمارستان شیفت شب بود
چشم های من خشک شده بود....چون دیگه اشکی واسه پایین اومدن وجود نداشت...
+یونا....
÷جانم؟
+میشه....میشه به مامانت بگی تهجینو بیاره ببینم؟؟؟
با یاد آوری اینکه با طلاق ما اون بچه بی پدرو مادر میشع اشکام اومد و چشمام گرم شد....
÷اره قشنگم...بگم تهیونگ بیاره....خودتم باهاش حرف بزنی؟
+ن...نه..نه...من...اون نمیخواد منو ببینه(گریه اوج میگیره )
÷باشه ات.....تو فقط گریه نکن....فقط گریه نکنن باشه؟
+من....دلم براش تنگ شده یونا.......
÷قربون دلت برم....گریه نکن....
+من هر چی بیشتر ببینمش....بیشتر میخوامش یونا....
من....من بدون اون میمیرم....
÷ات نباید دادخواست طلاق میدادی.....
تهیونگ هنوز نمیدونه.....فردا صبح براش پیامک میره....
عصبی میشه ات.....
+هه..چی میگی.....خودش گفت از من بدش میاد......اون تا 30 روز نیومد منو ببینه.....حتی نگفت....حتی نگفت که...نگفت من یه زن تنها تو اون عمارت درندشت ۳۰شب تنها خوابیدم......
با خوردن زنگ در پشت سر هم...رومو برگردوندم ......
یونا رفت و از چشمی نگاه کرد و با اشاره بهم گفت تهیونگ با تهجین اومده.....
یه کم خوشحال بودم و یه کم ناراحت....
ولی زود پا شدم رفتم تو اتاقی که جونگکوک بهم داده بود....
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
اون شبو با هزارتا بدبختی سر کردم.....تا اینکه صبح شد...از رو تختی که هنوز هم بوی تهیونگو میداد بلند شدم....
ترسیدم از چهره ای که تو اینه بود....
چیکار میکردم....
مجبور بودم اینچند روزو برمپیش کوک تا طلاقمو ازش بگیرم.....اره طلاق میگرفتم ازش...اما با رویای اینکه هنوز شرهومه که عاشقشم و عاشقمه زندگی میکردم..... کوک...اونم از همه چی خبر داشت....یونا ام از همه چی خبر داشت.... همه چی.....مثلا اینکه من بچمو نکشتم....
..........
درو باز کرد و چهره غمگینشو دیدم....
+کوک....
تا دیدمش بغضم شکست و بغلش کردم....
+کوک....اون دیگه نمیخواد منو ببینه....
=گریه نکن عزیزم.....
+من نمیخوام ازش طلاق بگیرم(جیغ)
=اتت....این واسه جفتتون بهتره!
من که میدونم تو از قصد بچتون نکشتی....
+من بدون اون میمیرم کوک! میمیرم.....
اون به من زندگی داد کوک.....الانم داری به من میگی بشینم و خراب شدن زندگیمو با چشمای خودم ببینم؟....
اگه اون ازدواج کنه......
من چیکار کنممممممم(جیغ)
از اون طرف یونا با صورتی که از اشک خیس بود اومد و منو تو بغلش گرفت....
÷قربونت برم من..گریه نکن درست میشه....
+اون دیگه منو نمیخواد....
خلاصه رفتیم دادگاه و من با گریه دادخواست طلاق دادم....
دیگه شب شده بود و جونگکوک تو بیمارستان شیفت شب بود
چشم های من خشک شده بود....چون دیگه اشکی واسه پایین اومدن وجود نداشت...
+یونا....
÷جانم؟
+میشه....میشه به مامانت بگی تهجینو بیاره ببینم؟؟؟
با یاد آوری اینکه با طلاق ما اون بچه بی پدرو مادر میشع اشکام اومد و چشمام گرم شد....
÷اره قشنگم...بگم تهیونگ بیاره....خودتم باهاش حرف بزنی؟
+ن...نه..نه...من...اون نمیخواد منو ببینه(گریه اوج میگیره )
÷باشه ات.....تو فقط گریه نکن....فقط گریه نکنن باشه؟
+من....دلم براش تنگ شده یونا.......
÷قربون دلت برم....گریه نکن....
+من هر چی بیشتر ببینمش....بیشتر میخوامش یونا....
من....من بدون اون میمیرم....
÷ات نباید دادخواست طلاق میدادی.....
تهیونگ هنوز نمیدونه.....فردا صبح براش پیامک میره....
عصبی میشه ات.....
+هه..چی میگی.....خودش گفت از من بدش میاد......اون تا 30 روز نیومد منو ببینه.....حتی نگفت....حتی نگفت که...نگفت من یه زن تنها تو اون عمارت درندشت ۳۰شب تنها خوابیدم......
با خوردن زنگ در پشت سر هم...رومو برگردوندم ......
یونا رفت و از چشمی نگاه کرد و با اشاره بهم گفت تهیونگ با تهجین اومده.....
یه کم خوشحال بودم و یه کم ناراحت....
ولی زود پا شدم رفتم تو اتاقی که جونگکوک بهم داده بود....
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
۳۴.۲k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.