🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۸۰ امیر باداد گفت..
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۸۰ #امیر باداد گفت..
-تو کی باشی که من بخوام ازت اجازه بگیرم...تصمیم گیری دست رویاست نه تو که هیچکاره نیستی..حتی اگه پدر مادرشم بودن این انتخاب رو واگذار میکردن به رویا.رویاهم منو انتخاب کرده ...
-بسه بسه ..من که میدونم چه آدم عوضی هستی چشمت دنبال مال واموال رویاست ورویارو فقط بخاطر مال واموالش میخوای ..
-چراحرف بیخودی میزنی ....سینا خندیدوگفت.:
-اصلا چراراه دور برم به عرفان اشاره کرد..آقای روانشناس عرفان جهانبخش که مثلا دوست خیلی صمیمی تون هستن یه روز امد شرکت وکلی چیزای قشنگ قشنگ درموردت گفت.میدونی چی میگفت..امیر باکلی دختره.هوسبازه رویارو فقط بخاطر پولش میخواد..نه خودش..فکر میکنی پای رویامیمونه..وکلی چیزای دیگه ...بهم گفت اجازه ندم امیر بارویاازدواج کنه..ومنم باتوجه به حرفایی که شنیدم این اجازه رو به دخترعموم نمیدم که بدبختش کنی..
منو میگی بادهن باز به عرفان نگاه کردم...امیرم دست کمی از من نداشت..عرفان سرشو زیر انداخته بود و زمینو نگاه میکرد..امیر یهو قرمز شدودستاشو مشت کردسمت عرفان فتو باصدای پرخشمی گفت؛
-عرفان این چی داره میگه ..واقعیت داره..
عرفان چیزی نگفتو باخشم به سینانگاه کرد..امیر زد تخت سسینه ای عرفان...عرفان بگو که حرفاش واقعیت نداره..
عرفان بازم چیزی نگفتو زمینو نگاه کرد..امیر عصبی شدو باخشم یقه ای عرفانو گرفتو تکونش دادوبادادگفت:
-خیلی پستی عرفان..فکر نمیکردم همچین ماری تو آستینم پروش دادم..دوتا سیلی به صورتش زده وبامشت ولگد افتاد به جونش...همش این فکر تو مغزم بودچراعرفان اینکاروکرده یعنی اینقدرازمن بدش میومد که نخواسته من باامیر باشم..باگریه به امیر نزدیک شدم بالحن سردی گفتم:
-ولش کن این عوضیو..لیاقت زدن هم نداره..تف به همچین دوستی..امیر مگه چیکارت کرده بود که این حرفارو درموردش زدی والا من جز خوبی چیزی ندیدم..پول میخواستی میرفتی به امیر میگفتی نه اینکه بری خبرچینی کنی تاچندرغازپول کف دستت. ازدستش عصبی بودم هرچی از دهنم درمیومد میگفتم..عرفان به زور از جاش بلندشد گوشه چشمش خون مرده بودوگوشه ای لبش پاره شده بود وخون میومد دلم ریش شد...سرفه ای کردو.شکمشو گرفت ..به من نزدیک شدوتوچشمامم خیره شد..چشماش کاسه ای خون بود ومردمک چشمش دو دو میزد....محو چشماش بودم بازجادوشده بودم ..همه چیز فراموشم شده بودوزمانو مکان روکلا یادم رفته بود ..من دیونه ای این چشمابودم..باسیلی که تو گوشم خوردبه خودم امدم..بهت زده دستمو روگونه ام گذاشتم..خواست چیزی بگه امیر یقشو گرفت وبه سمتی هلش دادو
باداد گفت:
-گمشو از جلوچشمم نمیخوام ببینمت..
عرفان بادرد گفت:
-ول...ولی کاش اول....
-عرفان خفه شو. فقط برو نمیخوام ببینمت..
نویسنده:S..m..a..E
-تو کی باشی که من بخوام ازت اجازه بگیرم...تصمیم گیری دست رویاست نه تو که هیچکاره نیستی..حتی اگه پدر مادرشم بودن این انتخاب رو واگذار میکردن به رویا.رویاهم منو انتخاب کرده ...
-بسه بسه ..من که میدونم چه آدم عوضی هستی چشمت دنبال مال واموال رویاست ورویارو فقط بخاطر مال واموالش میخوای ..
-چراحرف بیخودی میزنی ....سینا خندیدوگفت.:
-اصلا چراراه دور برم به عرفان اشاره کرد..آقای روانشناس عرفان جهانبخش که مثلا دوست خیلی صمیمی تون هستن یه روز امد شرکت وکلی چیزای قشنگ قشنگ درموردت گفت.میدونی چی میگفت..امیر باکلی دختره.هوسبازه رویارو فقط بخاطر پولش میخواد..نه خودش..فکر میکنی پای رویامیمونه..وکلی چیزای دیگه ...بهم گفت اجازه ندم امیر بارویاازدواج کنه..ومنم باتوجه به حرفایی که شنیدم این اجازه رو به دخترعموم نمیدم که بدبختش کنی..
منو میگی بادهن باز به عرفان نگاه کردم...امیرم دست کمی از من نداشت..عرفان سرشو زیر انداخته بود و زمینو نگاه میکرد..امیر یهو قرمز شدودستاشو مشت کردسمت عرفان فتو باصدای پرخشمی گفت؛
-عرفان این چی داره میگه ..واقعیت داره..
عرفان چیزی نگفتو باخشم به سینانگاه کرد..امیر زد تخت سسینه ای عرفان...عرفان بگو که حرفاش واقعیت نداره..
عرفان بازم چیزی نگفتو زمینو نگاه کرد..امیر عصبی شدو باخشم یقه ای عرفانو گرفتو تکونش دادوبادادگفت:
-خیلی پستی عرفان..فکر نمیکردم همچین ماری تو آستینم پروش دادم..دوتا سیلی به صورتش زده وبامشت ولگد افتاد به جونش...همش این فکر تو مغزم بودچراعرفان اینکاروکرده یعنی اینقدرازمن بدش میومد که نخواسته من باامیر باشم..باگریه به امیر نزدیک شدم بالحن سردی گفتم:
-ولش کن این عوضیو..لیاقت زدن هم نداره..تف به همچین دوستی..امیر مگه چیکارت کرده بود که این حرفارو درموردش زدی والا من جز خوبی چیزی ندیدم..پول میخواستی میرفتی به امیر میگفتی نه اینکه بری خبرچینی کنی تاچندرغازپول کف دستت. ازدستش عصبی بودم هرچی از دهنم درمیومد میگفتم..عرفان به زور از جاش بلندشد گوشه چشمش خون مرده بودوگوشه ای لبش پاره شده بود وخون میومد دلم ریش شد...سرفه ای کردو.شکمشو گرفت ..به من نزدیک شدوتوچشمامم خیره شد..چشماش کاسه ای خون بود ومردمک چشمش دو دو میزد....محو چشماش بودم بازجادوشده بودم ..همه چیز فراموشم شده بودوزمانو مکان روکلا یادم رفته بود ..من دیونه ای این چشمابودم..باسیلی که تو گوشم خوردبه خودم امدم..بهت زده دستمو روگونه ام گذاشتم..خواست چیزی بگه امیر یقشو گرفت وبه سمتی هلش دادو
باداد گفت:
-گمشو از جلوچشمم نمیخوام ببینمت..
عرفان بادرد گفت:
-ول...ولی کاش اول....
-عرفان خفه شو. فقط برو نمیخوام ببینمت..
نویسنده:S..m..a..E
۹۳.۸k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.