🌺 🌺 من دوستت دارم دیونه پارت۸۱ نگاه سردی به من انداختو آر
🌺 🌺 من دوستت دارم دیونه #پارت۸۱ # نگاه سردی به من انداختو آروم آروم سمت درراه افتاد...
امیر دستشو تو موهاش کشیدو به من خیره شد نگرانی تو چشماش موج میزد واقعا دوستیشون برام قابل تحسین بود..اشکام سرازیر شدو سمت اتاقم راه افتادم...
(عرفان)
داخل خونه شدم.پهلوم بدجوردرد میکرد ..مامان بزرگ وبابابادیدن من ترسیده به سمتم امدن..
-یاحسین..عرفان چیشده پسرم.؟؟!
-چیزی نیست.
-چی چیو چیزی نیست..صورتتو دیدی چه بلایی سرت امده...
-توخیابون بایکی دعوام شد..تقصیر خودم بود....سمت اتاقم راه افتادم ..به صدازدنای مامان بزرگ وباباتوجه نکردم ...داخل اتاق شدمو درو حرف رویاتوسرم تکرارشد..داشت دیونه ام میکرد اون فکرمیکرد من بخاطر پول این کاروکردم....دراتاق روزدن.
-عرفان بابا دروباز کن چسب زخم برات آوردم..
-نمیخوام بابا..
-نمیخوای بگی چیشده؟؟
-گفتم که چیزی نیست
-چراصدات بغض داره..یعنی اینقدر من غریبه ام که هیچوقت درداتو بهم نمیگی...درسته پسرامامانین ولی الان مامانت نیست فقط منه علیل اینجام..که بدرد هیچی نمیخورم..
-نزن این حرفو بابا..
-میزنم وقتی پسرم حاضرنیست درداشو به من بگه یعنی بدرد هیچی نمیخورم دیگه یعنی باباشو آدم حساب نمیکنه..
-بابا من نوکرتم هستم دراتاق روباز کردم بابابامامان بزرگ داخل شدن ..
-لبخند بی جونی زدم وروی تخت نشستم..
-خب پسرم مامنتظریم بگو چیشده؟؟
-چیزی نشده..
دوتایی باابروهای گره خورده نگام کردن..دست هردوتاشونو بوسیدمو دوباره روتخت نشستم..
-باشه میگم من که جز شمادوتا کسیو ندارم ...همه چیزو از اول تاآخر برا باباو مامان بزرگ تعریف کردم..
ازبیماری رویاگفتم تا کتکی که خورده بودم...
-بابا بااخم گفت:
-دستش درد نکنه رفاقتو درحقت تموم کرده..
-بابا امیر حق داشت ناراحت بشه..حقم بود منو بزنه..من عاشق نامزدشم وبهش فکر میکنم ..این کتکی که خوردم حقم بود..
مامان بزرگ درحال اشک ریختن بود..
-الهی بمیرم برات پسرم عاشق شده ومن نفهمیدم..این همه عذاب کشیده ومن نفهمیدم..بمیرم برات مادر.
-مامان بزرگ اینجوری نگو...سرمو روپای مامان بزرگ گذاشتم..آروم دستشو تو موهام میکشید بوی مامانمو میداد..چشمام کم کم گرم شدوخوابم برد...
یه هفته ای میشد امیرو ندیده بودم..دوست نداشتمم ببینمش ...حتی دلیل کارمو نپرسیدوافتاد به جونم.. هه معلوم بودکه رویای تازه رسیده براش باارزشتره.نگاهی به دستم که زدم تو گوش رویاانداختم..
لعنتی چجوری دلت امد بزنیش...تو افکار خودم غرق بودم.. گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم..خود حلال زاده اش بود رد تماس زدم..بازم زنگ خورد بازم رد تماس زدموگوشیوخاموش کردم..
-سلام
-سلام صباخانم.
-میتونم بشینم..
-ازمن اجازه میگیری ..بشین ببینم..
روی صندلی نشست وبه نقطه ای خیره شد..
-داداش عرفان؟
-هوم.
نویسنده:S..m..a..E
-
امیر دستشو تو موهاش کشیدو به من خیره شد نگرانی تو چشماش موج میزد واقعا دوستیشون برام قابل تحسین بود..اشکام سرازیر شدو سمت اتاقم راه افتادم...
(عرفان)
داخل خونه شدم.پهلوم بدجوردرد میکرد ..مامان بزرگ وبابابادیدن من ترسیده به سمتم امدن..
-یاحسین..عرفان چیشده پسرم.؟؟!
-چیزی نیست.
-چی چیو چیزی نیست..صورتتو دیدی چه بلایی سرت امده...
-توخیابون بایکی دعوام شد..تقصیر خودم بود....سمت اتاقم راه افتادم ..به صدازدنای مامان بزرگ وباباتوجه نکردم ...داخل اتاق شدمو درو حرف رویاتوسرم تکرارشد..داشت دیونه ام میکرد اون فکرمیکرد من بخاطر پول این کاروکردم....دراتاق روزدن.
-عرفان بابا دروباز کن چسب زخم برات آوردم..
-نمیخوام بابا..
-نمیخوای بگی چیشده؟؟
-گفتم که چیزی نیست
-چراصدات بغض داره..یعنی اینقدر من غریبه ام که هیچوقت درداتو بهم نمیگی...درسته پسرامامانین ولی الان مامانت نیست فقط منه علیل اینجام..که بدرد هیچی نمیخورم..
-نزن این حرفو بابا..
-میزنم وقتی پسرم حاضرنیست درداشو به من بگه یعنی بدرد هیچی نمیخورم دیگه یعنی باباشو آدم حساب نمیکنه..
-بابا من نوکرتم هستم دراتاق روباز کردم بابابامامان بزرگ داخل شدن ..
-لبخند بی جونی زدم وروی تخت نشستم..
-خب پسرم مامنتظریم بگو چیشده؟؟
-چیزی نشده..
دوتایی باابروهای گره خورده نگام کردن..دست هردوتاشونو بوسیدمو دوباره روتخت نشستم..
-باشه میگم من که جز شمادوتا کسیو ندارم ...همه چیزو از اول تاآخر برا باباو مامان بزرگ تعریف کردم..
ازبیماری رویاگفتم تا کتکی که خورده بودم...
-بابا بااخم گفت:
-دستش درد نکنه رفاقتو درحقت تموم کرده..
-بابا امیر حق داشت ناراحت بشه..حقم بود منو بزنه..من عاشق نامزدشم وبهش فکر میکنم ..این کتکی که خوردم حقم بود..
مامان بزرگ درحال اشک ریختن بود..
-الهی بمیرم برات پسرم عاشق شده ومن نفهمیدم..این همه عذاب کشیده ومن نفهمیدم..بمیرم برات مادر.
-مامان بزرگ اینجوری نگو...سرمو روپای مامان بزرگ گذاشتم..آروم دستشو تو موهام میکشید بوی مامانمو میداد..چشمام کم کم گرم شدوخوابم برد...
یه هفته ای میشد امیرو ندیده بودم..دوست نداشتمم ببینمش ...حتی دلیل کارمو نپرسیدوافتاد به جونم.. هه معلوم بودکه رویای تازه رسیده براش باارزشتره.نگاهی به دستم که زدم تو گوش رویاانداختم..
لعنتی چجوری دلت امد بزنیش...تو افکار خودم غرق بودم.. گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم..خود حلال زاده اش بود رد تماس زدم..بازم زنگ خورد بازم رد تماس زدموگوشیوخاموش کردم..
-سلام
-سلام صباخانم.
-میتونم بشینم..
-ازمن اجازه میگیری ..بشین ببینم..
روی صندلی نشست وبه نقطه ای خیره شد..
-داداش عرفان؟
-هوم.
نویسنده:S..m..a..E
-
۹۹.۲k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.