دختر شیطون بلا105
#دخترشیطونبلا105
_ علیک سلام
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ الان انتظار داشتی من بهت سلام کنم؟
_ تو چرا همیشه دعوا داری؟
_ چون بخاطر تو من تصادف کردم
یه نگاه به باند روی پیشونیم کرد و گفت:
_ خب خدا بد نده، یکم سرت شکسته دیگه
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و همونجا نزنم دهنش رو سرویس کنم!
مردتیکه پررو زل زده تو چشمام و میگه یکم سرت شکسته دیگه!
آسانسور که رسید بی توجه به اون سوار شدم و سریع دکمه ی همکف رو زدم تا در بسته بشه و اون نتونه بیاد اما خب کثافط زود پرید داخل و با لبخند بهم خیره شد.
چشم غره ای بهش رفتم و به یه سمت دیگه نگاه کردم که باز صدای نحسش بلند شد!
_ نمیدونستم واحدامون تو یه طبقه ان
_ خب حالا که فهمیدی چیشد؟!
_ چه بداخلاق!
_ همینه که هست، مشکلی داری باهام صحبت نکن
همون لحظه به طبقه ی همکف رسیدیم، از آسانسور پیاده شدم و به سمت در ساختمون رفتم که اونم دنبالم اومد و با دست به لباسم اشاره کرد و گفت:
_ راستی خوش بگذره
حتی نگاهشم نکردم و به سمت ماشین سامان رفتم و سوار شدم.
سامان از داخل آیینه به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
_ کیه این؟
_ همسایه ام
_ چرا اخمات تو همه؟ اذیتت کرد؟
_ نه بابا، بریم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد، منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم...
بعد از ده دقیقه به آرایشگاه رسیدیم، روبروش پارک کرد که گفتم:
_ همینجاست؟
_ آره آدرس رو یلدا داد
_ الان میدونن که من قراره برم؟
_ یلدا آره اما پگاه نه
_ خوبه
در ماشین رو باز کردم و ازش پیاده شدم و بعد از اینکه واسش دستی تکون دادم به سمت آرایشگاه رفتم.
وارد که شدم با دیدن پله ها آه از نهادم بلند شد و با حرص گفتم:
_ این همه پله آخه؟
دستم رو به نرده گرفتم و آروم آروم شروع به بالا رفتن کردم.
پونزده تا پله چیزی نبود اما برای منی که هنوز راه رفتن با پام برام راحت نبود، زیاد بود...
به بالا که رسیدم دو تقه به در چوبی که کنارش نوشته بود " آرایشگاه نوین " زدم و منتظر ایستادم.
یه دختر خیلی خوشگل در رو به روم باز کرد و با لبخند گفت:
_ سلام نوبت داشتید؟
_ بله دوستام داخلن، یلدا و پگاه
_ آهان شما مهسا خانمی؟
_ بله
_ بفرما داخل عزیزم
لبخندی زدم و آروم رفتم داخل، اونم در رو پشت سرم بست و اومد...
_ علیک سلام
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ الان انتظار داشتی من بهت سلام کنم؟
_ تو چرا همیشه دعوا داری؟
_ چون بخاطر تو من تصادف کردم
یه نگاه به باند روی پیشونیم کرد و گفت:
_ خب خدا بد نده، یکم سرت شکسته دیگه
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و همونجا نزنم دهنش رو سرویس کنم!
مردتیکه پررو زل زده تو چشمام و میگه یکم سرت شکسته دیگه!
آسانسور که رسید بی توجه به اون سوار شدم و سریع دکمه ی همکف رو زدم تا در بسته بشه و اون نتونه بیاد اما خب کثافط زود پرید داخل و با لبخند بهم خیره شد.
چشم غره ای بهش رفتم و به یه سمت دیگه نگاه کردم که باز صدای نحسش بلند شد!
_ نمیدونستم واحدامون تو یه طبقه ان
_ خب حالا که فهمیدی چیشد؟!
_ چه بداخلاق!
_ همینه که هست، مشکلی داری باهام صحبت نکن
همون لحظه به طبقه ی همکف رسیدیم، از آسانسور پیاده شدم و به سمت در ساختمون رفتم که اونم دنبالم اومد و با دست به لباسم اشاره کرد و گفت:
_ راستی خوش بگذره
حتی نگاهشم نکردم و به سمت ماشین سامان رفتم و سوار شدم.
سامان از داخل آیینه به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
_ کیه این؟
_ همسایه ام
_ چرا اخمات تو همه؟ اذیتت کرد؟
_ نه بابا، بریم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد، منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم...
بعد از ده دقیقه به آرایشگاه رسیدیم، روبروش پارک کرد که گفتم:
_ همینجاست؟
_ آره آدرس رو یلدا داد
_ الان میدونن که من قراره برم؟
_ یلدا آره اما پگاه نه
_ خوبه
در ماشین رو باز کردم و ازش پیاده شدم و بعد از اینکه واسش دستی تکون دادم به سمت آرایشگاه رفتم.
وارد که شدم با دیدن پله ها آه از نهادم بلند شد و با حرص گفتم:
_ این همه پله آخه؟
دستم رو به نرده گرفتم و آروم آروم شروع به بالا رفتن کردم.
پونزده تا پله چیزی نبود اما برای منی که هنوز راه رفتن با پام برام راحت نبود، زیاد بود...
به بالا که رسیدم دو تقه به در چوبی که کنارش نوشته بود " آرایشگاه نوین " زدم و منتظر ایستادم.
یه دختر خیلی خوشگل در رو به روم باز کرد و با لبخند گفت:
_ سلام نوبت داشتید؟
_ بله دوستام داخلن، یلدا و پگاه
_ آهان شما مهسا خانمی؟
_ بله
_ بفرما داخل عزیزم
لبخندی زدم و آروم رفتم داخل، اونم در رو پشت سرم بست و اومد...
۹.۳k
۱۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.