دختر شیطون بلا101
#دخترشیطونبلا101
" یک هفته بعد "
_ بابا پگاه گیر سه پیچ دادیا، من آرایشگاه نمیام عزیزم، همینطوری راحتم
دستاش رو به کمرش زد و با حرص گفت:
_ چرا لجبازی میکنی؟ اینطوری میخوای پاشی بیایی جشن؟
_ خودم موهامو لَخت میکنم
_ با این دستت؟
_ آره با همین دستم
دستاش رو روی سرش گذاشت و با عصبانیت گفت:
_ مهسا داره دیرم میشه ها، من الان باید آرایشگاه باشم
_ خب برو
_ تو هم باید بیایی
_ میشه اصرار نکنی؟ میشه بیخیالِ من بشی؟!
یلدا که به اُپن تکیه داده بود، یه چند قدم جلو اومد و گفت:
_ چرا نمیایی خب مهسا؟
_ آخه من که با این وضعیت نمیتونم برقصم، چرا باید برم آرایشگاه؟
_ حالا تو پاشو بیا، بخاطر پگاه
یه نگاه به پگاه که با اخم نظاره گر بود کردم و گفتم:
_ نه واقعا حوصله ندارم
_ به درک، اصلا حتی جشن رو هم نیا
این رو گفت و بدون اینکه صبر کنه از خونه بیرون رفت، یلدا هم پوفی کشید و گفت:
_ ساعت پنج آماده باش میام دنبالت
_ باشه
_ فعلا
سرم رو تکون دادم و اونم از خونه بیرون رفت و در رو بست.
با کلافگی روی مبل دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
پام رو سه روز پیش باز کرده بودم و وضعیتم تقریبا اوکی بود اما دستم و سرم هنوز بسته بود و این واقعا رو مخم بود!
یه هفته بود که گوشه ی خونه افتاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم؛ حتی آتلیه هم نرفته بودم و به امیرحسین و مادرش هم سر نزده بودم...
یادِ بغضِ پگاه که افتادم اعصابم بیشتر به هم ریخت!
اون بخاطر من مراسمش رو دوهفته عقب انداخت و حالا من اینطوری جوابش رو دادم.
پاشدم به سمت آیینه ای که گوشه ی سالن رفتم و به خودم نگاه کردم.
آخه چطوری اون لباس رو روی این دست باندپیچی شده ام بپوشم؟!
چقدر برای خریدنش ذوق کردم و حالا اینطوری همه چیز خراب شد!
خواستم دوباره به سمت مبلها برم و بشینم که صدای آیفونم بلند شد.
نکنه باز پگاه باشه؟ واقعا حوصله ی قانع کردنش برای نرفتنم به آرایشگاه رو ندارم!
پوفی کشیدم و به سمت آیفون رفتم که با دیدن سامان ابروهام بالا پرید!
بدون اینکه گوشی رو بردارم دکمه رو زدم و در سالن رو باز کردم تا وقتی رسید بالا، بیاد داخل.
_ سلام سلام
نگاهی بهش کردم و آروم با لبخند گفتم:
_ سلام خوش اومدی
_ خوبی؟ خوش میگذره؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خیلی زیاد خوش میگذره بهم
_ چرا پس؟
" یک هفته بعد "
_ بابا پگاه گیر سه پیچ دادیا، من آرایشگاه نمیام عزیزم، همینطوری راحتم
دستاش رو به کمرش زد و با حرص گفت:
_ چرا لجبازی میکنی؟ اینطوری میخوای پاشی بیایی جشن؟
_ خودم موهامو لَخت میکنم
_ با این دستت؟
_ آره با همین دستم
دستاش رو روی سرش گذاشت و با عصبانیت گفت:
_ مهسا داره دیرم میشه ها، من الان باید آرایشگاه باشم
_ خب برو
_ تو هم باید بیایی
_ میشه اصرار نکنی؟ میشه بیخیالِ من بشی؟!
یلدا که به اُپن تکیه داده بود، یه چند قدم جلو اومد و گفت:
_ چرا نمیایی خب مهسا؟
_ آخه من که با این وضعیت نمیتونم برقصم، چرا باید برم آرایشگاه؟
_ حالا تو پاشو بیا، بخاطر پگاه
یه نگاه به پگاه که با اخم نظاره گر بود کردم و گفتم:
_ نه واقعا حوصله ندارم
_ به درک، اصلا حتی جشن رو هم نیا
این رو گفت و بدون اینکه صبر کنه از خونه بیرون رفت، یلدا هم پوفی کشید و گفت:
_ ساعت پنج آماده باش میام دنبالت
_ باشه
_ فعلا
سرم رو تکون دادم و اونم از خونه بیرون رفت و در رو بست.
با کلافگی روی مبل دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
پام رو سه روز پیش باز کرده بودم و وضعیتم تقریبا اوکی بود اما دستم و سرم هنوز بسته بود و این واقعا رو مخم بود!
یه هفته بود که گوشه ی خونه افتاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم؛ حتی آتلیه هم نرفته بودم و به امیرحسین و مادرش هم سر نزده بودم...
یادِ بغضِ پگاه که افتادم اعصابم بیشتر به هم ریخت!
اون بخاطر من مراسمش رو دوهفته عقب انداخت و حالا من اینطوری جوابش رو دادم.
پاشدم به سمت آیینه ای که گوشه ی سالن رفتم و به خودم نگاه کردم.
آخه چطوری اون لباس رو روی این دست باندپیچی شده ام بپوشم؟!
چقدر برای خریدنش ذوق کردم و حالا اینطوری همه چیز خراب شد!
خواستم دوباره به سمت مبلها برم و بشینم که صدای آیفونم بلند شد.
نکنه باز پگاه باشه؟ واقعا حوصله ی قانع کردنش برای نرفتنم به آرایشگاه رو ندارم!
پوفی کشیدم و به سمت آیفون رفتم که با دیدن سامان ابروهام بالا پرید!
بدون اینکه گوشی رو بردارم دکمه رو زدم و در سالن رو باز کردم تا وقتی رسید بالا، بیاد داخل.
_ سلام سلام
نگاهی بهش کردم و آروم با لبخند گفتم:
_ سلام خوش اومدی
_ خوبی؟ خوش میگذره؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خیلی زیاد خوش میگذره بهم
_ چرا پس؟
۴.۹k
۱۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.