معجزه عشق
معجزه عشق
از زبان نویسنده
سر کلاس)
ذهن انیا : خدایا ....باید کاری کنم که جیمز ول کنم شه
ذهن دامیان : باید همیشه کنار انیا باشم ..تا اعتفاقی پیش نیاد
ذهن بکی : خدا ویلیام رو *** کنه
ذهن ویلیام : باید یک جوری دل بکی رو به دست بیارم...اون زود باوره ...من فقط میخوام سوء استفاده کنم از مال و اموال بکی...
انیا هم ذهن ویلیام رو میخونه و میگه : باید به بکی بگم
ذهن دمیتروس: دلم برای بکی تنگ شده ...
ذهن جیمز : میکشمت دامیان دزموند
ذهن انیا : اگه میتونی بکش
معلم : جیمز ، ویلیام، دمیتروس،بکی،دامیان و انیا ..حواستون به درس هست ؟
بیای پای تخته
اخرشم جریمه شدن
انیا : دامیان ذهنت درگیر چیی؟
دامیان : درکیر جیمز .... تو که من رو نمیفروشی
اتیا هم بغد کرد و گفت : چی....فکر..مبکنی....در..باره..من
دامیان : من عاشقتم میفهمی...من نیخوام همجین فرشته ای رو از دست بدم
انیا : اینجور نگی دیگه
بکی : سلام سلام ...چه خبرا بچه ها
انیا : باید یک جیزی بهت بگم بکی
بکی : چی شده
انیا هم ماجرا رو تعریف کرد
بکی : هااااااااا...امکان نداره
انیا : به حرفم باور داری
بکی : اره
انیا : بهش اعتماد نکنی بکی
بکی : باشه
دامیان : چه حروم زاده ای این ویلیام
انیا و بکی : اره
ویلیام: چی شده...کی حروم زادس
بکی : ما سه نفر دوستیم...یک چیزه بین ما بود که به تو ربطی نداره
دامیان و انیا : حالا برو
ویلیام : عاااا.....باشه
ذهن ویلیام : نکنه فهمیدن ؟
انیا : خب ، کلاس تقویتی میمونید ؟
بکی : نه..
دامیان : اگه تو بمونی میمونم انیا
انیا : نه منم نمیمونم
پایان کلاس )))))
ذهن دامیان : خب...کی ازش خاستگاری کنم ؟
انیا هم ذهنش رو خوند و گفت ...
انیا : هاااااااا...چی گفتی دامیان ؟
دامیان : هاها...هیچی
ذهن دامیان : ریدمان کردم
انیا : میخوای..ازم...درخاست.....ازدواج کنی
دامیان : کی این حرف رو گفت ؟
انیا : تو توی ذهنت گفتی
دامیان : من...نه حتما توهم زدی
انیا : من و توهم ....عمرا
دامیان : اشتباه فهمیدی
بکی : من یک چیزی بگم
انیا : چی؟
بکی : خب....انیا فکر کنم دیگه شبه و ماه هم نیست ...دیگه نمتونی ذهن خونی کنی....حتما اشتباهی فکر کردی
انیا : بالا سرت رو نگاه کن بکی
بکی : ای واااای...ماه که کامله
دانیان : باشه باشه ...من این قست رو دارم
انیا هم از شدت خوشحالی از هوش رفت
بکی و دامیان : خدایا
((((( این رو میگم جنت خنده
خدا : جانممممممم.....الان من جکار کنم انیا از هوش رفت ؟
بعد بگین من بدیم ))))
روز بعدی )))
لوید : انیا بیدار شو مدرسه دیر میشه
یور: لوید سخت نگیر الان بیدار میشه
انیا : اومدم
چند دقیقه بعد )))))
لوید و یور : هااااا.داری چی میگی انیا
انیا : بله...میخواد ازم خواستگاری کنه
لوید : اجازه نداری با اون ازدواج کنی
انیا : چرا؟
لوید : همینی که من میگم
چند روز هم مدرسه نمیری
پایان پارت ۷
از زبان نویسنده
سر کلاس)
ذهن انیا : خدایا ....باید کاری کنم که جیمز ول کنم شه
ذهن دامیان : باید همیشه کنار انیا باشم ..تا اعتفاقی پیش نیاد
ذهن بکی : خدا ویلیام رو *** کنه
ذهن ویلیام : باید یک جوری دل بکی رو به دست بیارم...اون زود باوره ...من فقط میخوام سوء استفاده کنم از مال و اموال بکی...
انیا هم ذهن ویلیام رو میخونه و میگه : باید به بکی بگم
ذهن دمیتروس: دلم برای بکی تنگ شده ...
ذهن جیمز : میکشمت دامیان دزموند
ذهن انیا : اگه میتونی بکش
معلم : جیمز ، ویلیام، دمیتروس،بکی،دامیان و انیا ..حواستون به درس هست ؟
بیای پای تخته
اخرشم جریمه شدن
انیا : دامیان ذهنت درگیر چیی؟
دامیان : درکیر جیمز .... تو که من رو نمیفروشی
اتیا هم بغد کرد و گفت : چی....فکر..مبکنی....در..باره..من
دامیان : من عاشقتم میفهمی...من نیخوام همجین فرشته ای رو از دست بدم
انیا : اینجور نگی دیگه
بکی : سلام سلام ...چه خبرا بچه ها
انیا : باید یک جیزی بهت بگم بکی
بکی : چی شده
انیا هم ماجرا رو تعریف کرد
بکی : هااااااااا...امکان نداره
انیا : به حرفم باور داری
بکی : اره
انیا : بهش اعتماد نکنی بکی
بکی : باشه
دامیان : چه حروم زاده ای این ویلیام
انیا و بکی : اره
ویلیام: چی شده...کی حروم زادس
بکی : ما سه نفر دوستیم...یک چیزه بین ما بود که به تو ربطی نداره
دامیان و انیا : حالا برو
ویلیام : عاااا.....باشه
ذهن ویلیام : نکنه فهمیدن ؟
انیا : خب ، کلاس تقویتی میمونید ؟
بکی : نه..
دامیان : اگه تو بمونی میمونم انیا
انیا : نه منم نمیمونم
پایان کلاس )))))
ذهن دامیان : خب...کی ازش خاستگاری کنم ؟
انیا هم ذهنش رو خوند و گفت ...
انیا : هاااااااا...چی گفتی دامیان ؟
دامیان : هاها...هیچی
ذهن دامیان : ریدمان کردم
انیا : میخوای..ازم...درخاست.....ازدواج کنی
دامیان : کی این حرف رو گفت ؟
انیا : تو توی ذهنت گفتی
دامیان : من...نه حتما توهم زدی
انیا : من و توهم ....عمرا
دامیان : اشتباه فهمیدی
بکی : من یک چیزی بگم
انیا : چی؟
بکی : خب....انیا فکر کنم دیگه شبه و ماه هم نیست ...دیگه نمتونی ذهن خونی کنی....حتما اشتباهی فکر کردی
انیا : بالا سرت رو نگاه کن بکی
بکی : ای واااای...ماه که کامله
دانیان : باشه باشه ...من این قست رو دارم
انیا هم از شدت خوشحالی از هوش رفت
بکی و دامیان : خدایا
((((( این رو میگم جنت خنده
خدا : جانممممممم.....الان من جکار کنم انیا از هوش رفت ؟
بعد بگین من بدیم ))))
روز بعدی )))
لوید : انیا بیدار شو مدرسه دیر میشه
یور: لوید سخت نگیر الان بیدار میشه
انیا : اومدم
چند دقیقه بعد )))))
لوید و یور : هااااا.داری چی میگی انیا
انیا : بله...میخواد ازم خواستگاری کنه
لوید : اجازه نداری با اون ازدواج کنی
انیا : چرا؟
لوید : همینی که من میگم
چند روز هم مدرسه نمیری
پایان پارت ۷
۱۰.۲k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.