معجزه عشق
معجزه عشق
از زبان نویسنده )
شنل ها رو گرفتن و برای روز بعدی اماده شدن
قرار بود کلاسشون تعقیر کنه
روز بعدی )))
رفتن به کلاسی که دیمینیتوس هستش
) اگه اسم داداش دامیان رو اشتباه گفتم چون سریع مینویسم *)))
معلم : امروز ۵ ممتاز داریم
اولین دامیان دزموند
دومین انیا فورجر
سومین بکی بلک بل
چهارمین جینز لینکنل
پنجمی ویلیام میلر
ذهن ویلیام: واو ....بکی بلک بل خیلی زیباس
ذهن جینز: این همون دختره کله صورتیی..زیباس
( جیمز و ولیام عاشق کسانی میشن که نباید شن )
انیا هم ذهن اون دو نفر رو خوند و با خودش گفت : هاااااا......اون پسره از من خوشش اومده .....او مای گاش
دامیان و انیا و بکی پیش هم نشستن
زنک تفریح))))
انیا : دانیان باید یک چیزی رو بهت بگم
دامیان : جونم ؟
انیا : میدونی ..اون پسره جیمز ..... از من خوشش اومده
دامیان : ها خودش گفت ( با عصبانییت )
انیا : نه...ذهنش رو خوندم
دامیان : بمون اینجا الان میام
انیا : شر درست نکنی دامیان
از زبان دامیان )
رفتم اون یارو رو جر بدم
رفتم پیشش
دامیان : جیمز ..اهااای پسر .... بیا اینجا
جیمز : بله جناب دامیان
ذهن دامیان : شر الکس کم شد بدبختی یکی دیگه اضافی شد
دامیان : تو از انیا خوشت میاد
جیمز: عااااام....یک جورا ای .....شاید ...چطور مگه ؟
دامیان : من و اون نامزدی کردیم ...تو هق نداری به او نزدیک شی
( دامیان من و تو فقط دوست پسر دوست دختریم ...نامزدی رو از کجا اوردی )
جیمز: ها.....جکار شما دارم بابا ...ولم کن...روانی
ذهن دامیان : خب اینم حل شد
انیا : جکارش کردی ...اقا شر درست میشه
دامیان : باهاش حرف زدم...اونم گفت باشه
انیا : خب...دیگه بهش هم سلام نمیکنم ...باشه
دامیان : باشه
جرخش دور بین به سمت بکی ))
بکی : ای بابا ....کی زنگ میخره بریم سر کلا امروز هم تموم شه بره
دمیتروس: بکی سلام
بکی : سلام
دمیتروس : اون دختره ولم کرد ...میدونی دوست ندارم دیگه پیش تو باشم ولی...کسی هست که دوسش داشته باشی
بکی : عااام...به تو چه...تو دیگه توی زندگی من نیستی
دمیتروس : ها...ای گستاخ ....
بکی: یکی هست ....جولیوس دزموند
دمیتروس : پسر عموم ( با تعجب )
بکی : بله
دمیتروس : من...من ...میرم
بکی : برو
ویلیام : سلام بکی خانم
بکی : سلام ..شما ؟
ویلیام : ویلیام میلر هستم خانم
بکی: خوسبختم از اشنایی با شما
ویلیام : خب...میخواستم یک چیزی رو بگم
بکی : بگو
ویلیام : من...کمی از شما خوشم میاد و ...
بکی : عمرا....من جولیوس دزموند رو دوست دارم ...وارد زندگی من نشو
ویلیام : چی......پسر عموی دامیان دزموند
بکی : بله
ذهن ویلیام : باید یک نقشه بچینم
بعدش بدون هیچ حرغ گذاشت و رفت
پایان پارت ۷
از زبان نویسنده )
شنل ها رو گرفتن و برای روز بعدی اماده شدن
قرار بود کلاسشون تعقیر کنه
روز بعدی )))
رفتن به کلاسی که دیمینیتوس هستش
) اگه اسم داداش دامیان رو اشتباه گفتم چون سریع مینویسم *)))
معلم : امروز ۵ ممتاز داریم
اولین دامیان دزموند
دومین انیا فورجر
سومین بکی بلک بل
چهارمین جینز لینکنل
پنجمی ویلیام میلر
ذهن ویلیام: واو ....بکی بلک بل خیلی زیباس
ذهن جینز: این همون دختره کله صورتیی..زیباس
( جیمز و ولیام عاشق کسانی میشن که نباید شن )
انیا هم ذهن اون دو نفر رو خوند و با خودش گفت : هاااااا......اون پسره از من خوشش اومده .....او مای گاش
دامیان و انیا و بکی پیش هم نشستن
زنک تفریح))))
انیا : دانیان باید یک چیزی رو بهت بگم
دامیان : جونم ؟
انیا : میدونی ..اون پسره جیمز ..... از من خوشش اومده
دامیان : ها خودش گفت ( با عصبانییت )
انیا : نه...ذهنش رو خوندم
دامیان : بمون اینجا الان میام
انیا : شر درست نکنی دامیان
از زبان دامیان )
رفتم اون یارو رو جر بدم
رفتم پیشش
دامیان : جیمز ..اهااای پسر .... بیا اینجا
جیمز : بله جناب دامیان
ذهن دامیان : شر الکس کم شد بدبختی یکی دیگه اضافی شد
دامیان : تو از انیا خوشت میاد
جیمز: عااااام....یک جورا ای .....شاید ...چطور مگه ؟
دامیان : من و اون نامزدی کردیم ...تو هق نداری به او نزدیک شی
( دامیان من و تو فقط دوست پسر دوست دختریم ...نامزدی رو از کجا اوردی )
جیمز: ها.....جکار شما دارم بابا ...ولم کن...روانی
ذهن دامیان : خب اینم حل شد
انیا : جکارش کردی ...اقا شر درست میشه
دامیان : باهاش حرف زدم...اونم گفت باشه
انیا : خب...دیگه بهش هم سلام نمیکنم ...باشه
دامیان : باشه
جرخش دور بین به سمت بکی ))
بکی : ای بابا ....کی زنگ میخره بریم سر کلا امروز هم تموم شه بره
دمیتروس: بکی سلام
بکی : سلام
دمیتروس : اون دختره ولم کرد ...میدونی دوست ندارم دیگه پیش تو باشم ولی...کسی هست که دوسش داشته باشی
بکی : عااام...به تو چه...تو دیگه توی زندگی من نیستی
دمیتروس : ها...ای گستاخ ....
بکی: یکی هست ....جولیوس دزموند
دمیتروس : پسر عموم ( با تعجب )
بکی : بله
دمیتروس : من...من ...میرم
بکی : برو
ویلیام : سلام بکی خانم
بکی : سلام ..شما ؟
ویلیام : ویلیام میلر هستم خانم
بکی: خوسبختم از اشنایی با شما
ویلیام : خب...میخواستم یک چیزی رو بگم
بکی : بگو
ویلیام : من...کمی از شما خوشم میاد و ...
بکی : عمرا....من جولیوس دزموند رو دوست دارم ...وارد زندگی من نشو
ویلیام : چی......پسر عموی دامیان دزموند
بکی : بله
ذهن ویلیام : باید یک نقشه بچینم
بعدش بدون هیچ حرغ گذاشت و رفت
پایان پارت ۷
۶.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.