پـارت سـی "
#پـارت_سـی "
اومد نزدیک و بغلم کرد و گفت: میدونی چقـد نگرانت شدم؟ ادامه داد:بیا بریم بخوابیـم..
با این کارش شوکه شدم و با مِن مِن گفتم:بـ..باشه.. دستم و گرفت و به سمت اتاقش رفتیم ! یه لباس انداخت رو صورتم ک روی سرم اویزون بود..
بعد خنده ی دلبرانه ای زد و گفت:اینو بپـوش^^
یونا:خـب ولی تو..
شوگا: هـِی.. مگه چیزایی که تو داری رو من ندارم؟:|
با خنده نگاهش کردم و گفتم:نه..برگرد! لبخندی زد و برگشت..
لباسشو پوشیدم ^^ تا زانوهام بود و انقد گشاد بود ک توش گم میشدم..نگاهم کرد و بلند خندید و گفت: هی..شبیه این گداهای لس آنجلـس شدی..
بلند خندید ولی با چهره ی پوکر من مواجه شد و سریع خودش و جمـع کرد
با تعجب نگاهش کردم و کنارش دراز کشیدم..دستشو توی دستام حلقه کرد و چشماش و بسـت..
این چِش شده بود؟
کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم
.
.
.
با صداش از خواب بیدار شدم.. ((یونا..بیدار شو..دیرمون شد)) بلند شدم و چشمام و مالیـدم و گفتم:میشـه بری بیرون؟ شوگا:چـی؟ یونا:میخوام لباس عوض کنم
لبخندی زد و رفت بیرون!
.
.
.
توی کمپانـی همش بهم کمک میکرد.. همش نگاهم میکرد و..! دیگه شب شده بود.. ته هیون اومده بود جای همیشگی و وایساده بود! نگاهش کردم و اخمـام رفت توهم..
ته هیون:یونا..میخوای حرف بزنـیم؟ شوگا نزدیک شد و گفت:یونـا..بیا بریم:) با تعجب نگاهشون کردم و رفتم پـیش شوگا و دستشو گرفتم^^ شوگا هم پوزخندی ب ته هیون زد و داشتیم میرفتیم ک با صداش وایسادم
ته هیون:یونـا..صبر کن
شوگا لبخندی زد و گفت: من میرم پارکینگ.. بعد از حرف زدن فوری میای اونجا ..باشه؟ سرم و بالا پایین کردم و حرفشو تایید کردم
ته هیون اومد پیشم و گفت:نگـو که این پسر همونیه ک دوستش داشتـی!
از خجالت سرخ شدم ولی جوابی ندادم.. ب بند کفشام خیره شدم و سعی کردم نشنَوَم!
لبخندی زد و گفت: ولی اون همونیه ک با احساساتت بازی کرد یونـا..
یونا: ولی الان داره برای مراقبت از من هرکـاری میکنه:)
ته هیون: به موقعش.. خودت میبینی.. ولی من قصد ندارم ازت دست بکشـم
و بعد لبخندی زد و رفت
فوری برگشتم پیش شوگا و سوار ماشیـنش شدم .. حرفش همش توی فکرم بود..یعنی چی من ازت دست نمیکـشم؟
شاید این لحظه ای بود برای شروع رقابت یونگی و ته هیون! شایـد شوگا میخواست احساساتش و زیرپا بزاره و کم کم به یونا بفهمونه ک اونم عاشقشـه!
ولی یونا دوست نداشت دل ته هیون و بشکـنه.. چون ته هیون کسی بود که توی سخت ترین شرایط پیش یونا بود! اما شوگا آدمی بود که دو دقیقه ای عوض میشد و یهویی طوری با آدم سرد میشد که از سردی نگاهش کل بدنت میلـرزید!
یعنـی کدومشون میتونست حال یونا رو بهتـر کنه؟
((پایان پارت ۳۰))
اومد نزدیک و بغلم کرد و گفت: میدونی چقـد نگرانت شدم؟ ادامه داد:بیا بریم بخوابیـم..
با این کارش شوکه شدم و با مِن مِن گفتم:بـ..باشه.. دستم و گرفت و به سمت اتاقش رفتیم ! یه لباس انداخت رو صورتم ک روی سرم اویزون بود..
بعد خنده ی دلبرانه ای زد و گفت:اینو بپـوش^^
یونا:خـب ولی تو..
شوگا: هـِی.. مگه چیزایی که تو داری رو من ندارم؟:|
با خنده نگاهش کردم و گفتم:نه..برگرد! لبخندی زد و برگشت..
لباسشو پوشیدم ^^ تا زانوهام بود و انقد گشاد بود ک توش گم میشدم..نگاهم کرد و بلند خندید و گفت: هی..شبیه این گداهای لس آنجلـس شدی..
بلند خندید ولی با چهره ی پوکر من مواجه شد و سریع خودش و جمـع کرد
با تعجب نگاهش کردم و کنارش دراز کشیدم..دستشو توی دستام حلقه کرد و چشماش و بسـت..
این چِش شده بود؟
کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم
.
.
.
با صداش از خواب بیدار شدم.. ((یونا..بیدار شو..دیرمون شد)) بلند شدم و چشمام و مالیـدم و گفتم:میشـه بری بیرون؟ شوگا:چـی؟ یونا:میخوام لباس عوض کنم
لبخندی زد و رفت بیرون!
.
.
.
توی کمپانـی همش بهم کمک میکرد.. همش نگاهم میکرد و..! دیگه شب شده بود.. ته هیون اومده بود جای همیشگی و وایساده بود! نگاهش کردم و اخمـام رفت توهم..
ته هیون:یونا..میخوای حرف بزنـیم؟ شوگا نزدیک شد و گفت:یونـا..بیا بریم:) با تعجب نگاهشون کردم و رفتم پـیش شوگا و دستشو گرفتم^^ شوگا هم پوزخندی ب ته هیون زد و داشتیم میرفتیم ک با صداش وایسادم
ته هیون:یونـا..صبر کن
شوگا لبخندی زد و گفت: من میرم پارکینگ.. بعد از حرف زدن فوری میای اونجا ..باشه؟ سرم و بالا پایین کردم و حرفشو تایید کردم
ته هیون اومد پیشم و گفت:نگـو که این پسر همونیه ک دوستش داشتـی!
از خجالت سرخ شدم ولی جوابی ندادم.. ب بند کفشام خیره شدم و سعی کردم نشنَوَم!
لبخندی زد و گفت: ولی اون همونیه ک با احساساتت بازی کرد یونـا..
یونا: ولی الان داره برای مراقبت از من هرکـاری میکنه:)
ته هیون: به موقعش.. خودت میبینی.. ولی من قصد ندارم ازت دست بکشـم
و بعد لبخندی زد و رفت
فوری برگشتم پیش شوگا و سوار ماشیـنش شدم .. حرفش همش توی فکرم بود..یعنی چی من ازت دست نمیکـشم؟
شاید این لحظه ای بود برای شروع رقابت یونگی و ته هیون! شایـد شوگا میخواست احساساتش و زیرپا بزاره و کم کم به یونا بفهمونه ک اونم عاشقشـه!
ولی یونا دوست نداشت دل ته هیون و بشکـنه.. چون ته هیون کسی بود که توی سخت ترین شرایط پیش یونا بود! اما شوگا آدمی بود که دو دقیقه ای عوض میشد و یهویی طوری با آدم سرد میشد که از سردی نگاهش کل بدنت میلـرزید!
یعنـی کدومشون میتونست حال یونا رو بهتـر کنه؟
((پایان پارت ۳۰))
۸۸.۰k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.