پارت بیسـت و نـهم "
#پارت_بیسـت_و_نـهم "
با نفس نفس زدناش من و گذاشت پایین و دستم و گـرفت.. توی خیابون ها راه میرفتیم و حرف میزدیـم که یه لحظه شوگای عصبانی از بینمون رد شد و باعث باز شدن حلقه ی دستمون شد.. سرش پایین بود و گام های بلندی بر میداشت و مطمئن بودم انقد عصبی بود ک نفهمید من بـودم
توی دلم گفتم: این از کجا پیداش شد؟
.
.
.
.
سعی میکردم به ته هیون بفهمونم که ما دوتا دوستیـم ولی به کاراش ادامه میداد و همش بحث و عوض میکرد
ولی من توی این مدتی ک با ته تهیون بودم خیلی تغییر کرده بودم
بیشتر میخندیدم
کمتر به شوگا فکر میکردم
لباسای شاد میپوشیـدم و کارمم بهتر انجام میدادم
شب شده بود
مثل همیشه ته هیون اومده بود روی پله های کمپانی وایساده بود تا برم پیـشش..همزمان با شوگا از اتاق کارمون اومدیم بیرون..ته هیون دوید سمتم و بغلم کرد:یونـا..دلم برات تنگ شده بود..
شوگا پوزخندی زد و گفت: چ زوج شیرینی هستـید شما..خیلی خوشم اومد.. ته هیون هم یه متشکرم ای گفت و بعد دستم و گرفت و رفتیم..
با اخم به ته هیون نگاه کردم..ته هیون:چـیه؟ یونا:چرا جوابش و دادی؟
ته هیون:چرا نباید جوابشو میـدادم؟
یونا:سوال و با سوال جواب نمیدن..
اخمی کرد و گفت: هـِی..انقد بهونه نگیر یونا!
یونا:بسـه دیگه..نمیخوام ببینمـت..
و بعد تند تند رفتم..اونم خیلی زود پشت سرم میومد
بعد از یه جا از صدا کردن اسمم خسته شد و وایساد
کم کم آرومتـر راه رفتم..صدای قدم های مرد و نفس های خشنـش و سایه ی ترسناکش ک تعقیبم میکرد باعث آزارم بود..هوا انقد تاریک بود ک هیچی ندیدم
فقد پیچیدم توی یه کوچه تا گمم کنه..نه ..سایه دنبالم میومد.. تند تر و تند تر.. دویدم تا خوردم ب دیوار..لعنتی..کوچه بن بست بود
با هق هق گفتم:چی از جونم میخوای؟
مرد:این وقت شب درست نیست یه دختر خوشگلی مثل تو توی خیابون باشـه..فقد میخوام بهت جا بدم!
یونا:من جا نمیخوام..خواهش میکنم دست از سرم بردار..
مَرد:تو یه امشب و برای من باش.. اومد نزدیکتر...اشکام میومد پایین و فقد التماس میکردم ک شوگا داد کشید:هـِی..چیکار میکنی؟ کنارش وایساد و پوزخنـدی زد.. مَرد : به تو چـه؟چه نسبتی باهاش داری؟ با خوشحالی به شوگا خیره شدم و امیدوار شدم.. شوگا: دوست دخترمـه! مرد مچ دستم و گرفت و گفت: برو به خیالاتت ادامه بده.. داشت من و با خودش میکشید ک یه مشت توی صورتش خوابیده شد و مرد پخش شد روی زمین.. شوگا دستم و گرفت و فوری دویدیم.. مرد هم همش داد میزد: تو نمیدونی با کـی طرفی!
بعد از چند دقیقه فوری در خونه رو باز کرد و گفت: امشب باید اینجا بمونـی..
یونا: چی؟ ولـی..
شوگا:هـییشش ساکت شو! این وقت شب اونجا چیکار میکردی؟
یونا: دنبالم میکرد منم بخاطر همین پیـچیدم توی یه کوچه..از شانس بدم بن بست بود..
((پایان پارت ۲۹)) *--*
با نفس نفس زدناش من و گذاشت پایین و دستم و گـرفت.. توی خیابون ها راه میرفتیم و حرف میزدیـم که یه لحظه شوگای عصبانی از بینمون رد شد و باعث باز شدن حلقه ی دستمون شد.. سرش پایین بود و گام های بلندی بر میداشت و مطمئن بودم انقد عصبی بود ک نفهمید من بـودم
توی دلم گفتم: این از کجا پیداش شد؟
.
.
.
.
سعی میکردم به ته هیون بفهمونم که ما دوتا دوستیـم ولی به کاراش ادامه میداد و همش بحث و عوض میکرد
ولی من توی این مدتی ک با ته تهیون بودم خیلی تغییر کرده بودم
بیشتر میخندیدم
کمتر به شوگا فکر میکردم
لباسای شاد میپوشیـدم و کارمم بهتر انجام میدادم
شب شده بود
مثل همیشه ته هیون اومده بود روی پله های کمپانی وایساده بود تا برم پیـشش..همزمان با شوگا از اتاق کارمون اومدیم بیرون..ته هیون دوید سمتم و بغلم کرد:یونـا..دلم برات تنگ شده بود..
شوگا پوزخندی زد و گفت: چ زوج شیرینی هستـید شما..خیلی خوشم اومد.. ته هیون هم یه متشکرم ای گفت و بعد دستم و گرفت و رفتیم..
با اخم به ته هیون نگاه کردم..ته هیون:چـیه؟ یونا:چرا جوابش و دادی؟
ته هیون:چرا نباید جوابشو میـدادم؟
یونا:سوال و با سوال جواب نمیدن..
اخمی کرد و گفت: هـِی..انقد بهونه نگیر یونا!
یونا:بسـه دیگه..نمیخوام ببینمـت..
و بعد تند تند رفتم..اونم خیلی زود پشت سرم میومد
بعد از یه جا از صدا کردن اسمم خسته شد و وایساد
کم کم آرومتـر راه رفتم..صدای قدم های مرد و نفس های خشنـش و سایه ی ترسناکش ک تعقیبم میکرد باعث آزارم بود..هوا انقد تاریک بود ک هیچی ندیدم
فقد پیچیدم توی یه کوچه تا گمم کنه..نه ..سایه دنبالم میومد.. تند تر و تند تر.. دویدم تا خوردم ب دیوار..لعنتی..کوچه بن بست بود
با هق هق گفتم:چی از جونم میخوای؟
مرد:این وقت شب درست نیست یه دختر خوشگلی مثل تو توی خیابون باشـه..فقد میخوام بهت جا بدم!
یونا:من جا نمیخوام..خواهش میکنم دست از سرم بردار..
مَرد:تو یه امشب و برای من باش.. اومد نزدیکتر...اشکام میومد پایین و فقد التماس میکردم ک شوگا داد کشید:هـِی..چیکار میکنی؟ کنارش وایساد و پوزخنـدی زد.. مَرد : به تو چـه؟چه نسبتی باهاش داری؟ با خوشحالی به شوگا خیره شدم و امیدوار شدم.. شوگا: دوست دخترمـه! مرد مچ دستم و گرفت و گفت: برو به خیالاتت ادامه بده.. داشت من و با خودش میکشید ک یه مشت توی صورتش خوابیده شد و مرد پخش شد روی زمین.. شوگا دستم و گرفت و فوری دویدیم.. مرد هم همش داد میزد: تو نمیدونی با کـی طرفی!
بعد از چند دقیقه فوری در خونه رو باز کرد و گفت: امشب باید اینجا بمونـی..
یونا: چی؟ ولـی..
شوگا:هـییشش ساکت شو! این وقت شب اونجا چیکار میکردی؟
یونا: دنبالم میکرد منم بخاطر همین پیـچیدم توی یه کوچه..از شانس بدم بن بست بود..
((پایان پارت ۲۹)) *--*
۱۰۴.۹k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.