پارت سـی و دو "
#پارت_سـی_و_دو "
از اتاق شخصیم توی کمپانی اومـدم بیرون تا برم خونـه
ک دیدم شوگـا و ته هیون بهم لبخندی زدن !
یونا: یاا شما چرا اینجایید؟ترسـیدم
شوگا: بسه دیگه بیا بریـم.. دستشو دور بازوم حلقه کرد ک ته هیون من و سمت خودش کشیـد و حلقه ی دست شوگا باز شد.. با عصبانیت بهم نگاه کردن ک گفتم: چه خبـرتونه؟
ته هیون: خودم میبرمـت.. آدم قابل اعتمادی نیست
شوگا: اونشب که تو ولش کـردی میدونی چه بلایی داشت سرش میومـد؟ میدونی یه مرد میخـواست باهاش چیکار بکنـه؟
ته هیون: یونا.داره راست میگه؟
با تعجب نگاهشون کردم و داد کشیدم:بسـه دیگه.. من به هیچکدومتون نیاز ندارم
و بعد هولشون دادم و از بینشون رد شدم
شوگا یه پوزخند ترسناکی به ته هیون زد و دنبالم اومد
همونطوری ک تند تند از پله ها رفتم پایین با دیدن هوای تاریک نفس عمیقی کشیـدم
بوی عطرِ تلخ شوگا قاطی نفسایی که هر لحظه تمام ریه هام و پر میکرد شده بود و این موضوع رو دوست داشتم
ته هیون فوری خودشو بهمون رسوند و کنار شوگا راه رفت
ته هیون:باهم میـریم
شوگا نگاه ته هیون کرد و سعی کرد آروم باشه
من جلو تر از اونا راه میرفتم و اونا همش همدیگه رو هول
میدادن ک برگشتم سمتشون و دوباره داد عجیبی کشیدم و گفتم:بسـه دیگه.. چرا شبیه دوتا بچه دارید دعوا میکنـین؟ ته هیون از تو دیگه انتظار نداشتم
به قیافه هاشون نگـاه کردم و سعی کردم نخندم..چشماشون گرد شده بود و تعجب کرده بودن:)
شوگا اخمی کرد و گفت:ینـی چی؟ یعنی ته هیون رفتارش از من بهتره؟
ته هیون پوزخندی زد و نگاه شوگا کرد
یونا: من چنیـن چیزی نگفتم.. دست از کُشتن همدیگه بردارید
شوگا با پاش یه ضربه ای به پای ته هیون زد و دوید اومد سمتم
ته هیون از پشت سرع ما داد زد: یونـا..خودتون برید..و بعد بدون خداحافظی راهشو کج کرد
اخمی به شوگا کردم ک شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چـیه؟
هیچی نگفتم و فقد راه رفتیـم
نمیدونم چطوری ولی انقد محو حرف زدن شده بودیم که سـر از پارک در اوردیم
شوگـا جلوی من وایساد و به رنگ لباسم اشاره کرد: اون بهت گفته رنگ لباستو عوض کنـی?بهت میـاد
لبخندی زدم و گفتم: چـی میگی؟
شوگا: نمیخوای بـه حرفم گوش کنـی ؟ من..فقد نمیخوام کنار اون پسره ببینمـت..همین
با اخم نگاهش کردم و گفتم: میشـه بپرسم تو چه نسبتـی با مـن داری؟ تو همونـی هستی که باعث شدی بخاطر تو فکر کنـم دنیا به آخر رسیده.. تو همونی هستی که بهم فهموندی عاشقـی الکیـه..تو با احساساتم بازی کردی..
شوگا :دارم سعی میکنم درستـش کنم
یونا:ولی قلب شکسـته دیگه درست نمیـشه..
شوگا اخماش رفت توهم و نگاهم کرد منم فقـد اشک میریختم و سعی میکردم تمام حرفایی که توی دلم بود و بهـش بگم
.
.
((پایان پارت ۳۱))
از اتاق شخصیم توی کمپانی اومـدم بیرون تا برم خونـه
ک دیدم شوگـا و ته هیون بهم لبخندی زدن !
یونا: یاا شما چرا اینجایید؟ترسـیدم
شوگا: بسه دیگه بیا بریـم.. دستشو دور بازوم حلقه کرد ک ته هیون من و سمت خودش کشیـد و حلقه ی دست شوگا باز شد.. با عصبانیت بهم نگاه کردن ک گفتم: چه خبـرتونه؟
ته هیون: خودم میبرمـت.. آدم قابل اعتمادی نیست
شوگا: اونشب که تو ولش کـردی میدونی چه بلایی داشت سرش میومـد؟ میدونی یه مرد میخـواست باهاش چیکار بکنـه؟
ته هیون: یونا.داره راست میگه؟
با تعجب نگاهشون کردم و داد کشیدم:بسـه دیگه.. من به هیچکدومتون نیاز ندارم
و بعد هولشون دادم و از بینشون رد شدم
شوگا یه پوزخند ترسناکی به ته هیون زد و دنبالم اومد
همونطوری ک تند تند از پله ها رفتم پایین با دیدن هوای تاریک نفس عمیقی کشیـدم
بوی عطرِ تلخ شوگا قاطی نفسایی که هر لحظه تمام ریه هام و پر میکرد شده بود و این موضوع رو دوست داشتم
ته هیون فوری خودشو بهمون رسوند و کنار شوگا راه رفت
ته هیون:باهم میـریم
شوگا نگاه ته هیون کرد و سعی کرد آروم باشه
من جلو تر از اونا راه میرفتم و اونا همش همدیگه رو هول
میدادن ک برگشتم سمتشون و دوباره داد عجیبی کشیدم و گفتم:بسـه دیگه.. چرا شبیه دوتا بچه دارید دعوا میکنـین؟ ته هیون از تو دیگه انتظار نداشتم
به قیافه هاشون نگـاه کردم و سعی کردم نخندم..چشماشون گرد شده بود و تعجب کرده بودن:)
شوگا اخمی کرد و گفت:ینـی چی؟ یعنی ته هیون رفتارش از من بهتره؟
ته هیون پوزخندی زد و نگاه شوگا کرد
یونا: من چنیـن چیزی نگفتم.. دست از کُشتن همدیگه بردارید
شوگا با پاش یه ضربه ای به پای ته هیون زد و دوید اومد سمتم
ته هیون از پشت سرع ما داد زد: یونـا..خودتون برید..و بعد بدون خداحافظی راهشو کج کرد
اخمی به شوگا کردم ک شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چـیه؟
هیچی نگفتم و فقد راه رفتیـم
نمیدونم چطوری ولی انقد محو حرف زدن شده بودیم که سـر از پارک در اوردیم
شوگـا جلوی من وایساد و به رنگ لباسم اشاره کرد: اون بهت گفته رنگ لباستو عوض کنـی?بهت میـاد
لبخندی زدم و گفتم: چـی میگی؟
شوگا: نمیخوای بـه حرفم گوش کنـی ؟ من..فقد نمیخوام کنار اون پسره ببینمـت..همین
با اخم نگاهش کردم و گفتم: میشـه بپرسم تو چه نسبتـی با مـن داری؟ تو همونـی هستی که باعث شدی بخاطر تو فکر کنـم دنیا به آخر رسیده.. تو همونی هستی که بهم فهموندی عاشقـی الکیـه..تو با احساساتم بازی کردی..
شوگا :دارم سعی میکنم درستـش کنم
یونا:ولی قلب شکسـته دیگه درست نمیـشه..
شوگا اخماش رفت توهم و نگاهم کرد منم فقـد اشک میریختم و سعی میکردم تمام حرفایی که توی دلم بود و بهـش بگم
.
.
((پایان پارت ۳۱))
۱۰۴.۴k
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.