رابطه سوخته (Burnt relationship ) ༺༻
رابطه سوخته (Burnt relationship ) ༺༻
part ¹⁶
☆چ.. چی....؟ ت.. تو چیکار کردی*داد*
"ببخشید واقعا نمیخواستم اینطوری شه
اومد جلو و با مشت میزد توسینم خیلی درد میکرد اما بهش حق میدادم اون از بچه ها بخوبی مراقبت کرد اما من...
من دختر یکی یدونمو شرط بستم...
ویو مامان جه هوآ و جه یون:
باورم نمیشد داره بهم میگه سر دخترمون شرط بسته هه خیلی خنده داره چطور میتونه سر دختری ک بیشتر از من دوستش داره شرط ببنده؟ آخه چرا؟
اولش فکر کردم شوخی میکنه اما شوخی نمیکرد اصلا قیافش اون شکلی نبود قیافش جدی بود هیچ ردی از شوخی توی چهرش دیده نمیشد
عالی بود فقط همینو کم داشتیم
با حرفی ک زد رفتم سمتش و با مشتام میزدم تو سینش میدونم داشت دردش میومد ولی اون موقع اصلا برام مهم نبود دارم چیکار میکنم ک
دستمو گرفت سعی میکردم دستمو تکون بدم و باز مشغول زدنش شم اما..
"یه لحظه لطفا آروم باش
☆. چ.. چی. میگی خودت میفهمی؟
" آره میفهمم چی میگم یا دارم چیکار میکنم
راستش بهم گفتم ک تا فردا عصر فقط فرصت دارم جه هوآ رو بهش تحویل بدم
☆مگه وسیلست ک بخوای تحویلش بدی هااا*داد*
ویو جه هوآ:
داشتیم با جه یون باب اسفنجی نگاه میکردیم ک دیدم خوابیده
آروم از کنارش بلند شدم پروژکتور رو خاموش کردم و دکمه رو زده تا پرده بره بالا و جمع شه
خوراکی هارو از روی تخت جمع کردم و گذاشتمش رو میز بالشت جه یون رو درست کردم و آروم روش پتو کشیدم
داشتم خوراکی هایی ک روی میز ریخته بود رو جمع میکردم ک صدای دعوای مامان و بابا رو شنیدم باز تصورش برام سخت بود مامان بابایی ک از وقتی ما ب دنیا اومدیم داشتن به هم عشق می ورزیدن اما الان دارن باهم دعوا میکنن هه جالبه بابا از این اخلاقا نداشت چطور..
با شنیدن صدای مامان متعجب شدم و ذهنم کاملا ب هم ریخت داشت میگفت چرا رو اون شرط بستی
منظورش کی بود؟ اصلا منظورش رو متوجه نشدم
تقریبا شب شده بود اما مامان و بابا هنوز داشتن با هم بحث میکردن ولی حس میکنم الان......
part ¹⁶
☆چ.. چی....؟ ت.. تو چیکار کردی*داد*
"ببخشید واقعا نمیخواستم اینطوری شه
اومد جلو و با مشت میزد توسینم خیلی درد میکرد اما بهش حق میدادم اون از بچه ها بخوبی مراقبت کرد اما من...
من دختر یکی یدونمو شرط بستم...
ویو مامان جه هوآ و جه یون:
باورم نمیشد داره بهم میگه سر دخترمون شرط بسته هه خیلی خنده داره چطور میتونه سر دختری ک بیشتر از من دوستش داره شرط ببنده؟ آخه چرا؟
اولش فکر کردم شوخی میکنه اما شوخی نمیکرد اصلا قیافش اون شکلی نبود قیافش جدی بود هیچ ردی از شوخی توی چهرش دیده نمیشد
عالی بود فقط همینو کم داشتیم
با حرفی ک زد رفتم سمتش و با مشتام میزدم تو سینش میدونم داشت دردش میومد ولی اون موقع اصلا برام مهم نبود دارم چیکار میکنم ک
دستمو گرفت سعی میکردم دستمو تکون بدم و باز مشغول زدنش شم اما..
"یه لحظه لطفا آروم باش
☆. چ.. چی. میگی خودت میفهمی؟
" آره میفهمم چی میگم یا دارم چیکار میکنم
راستش بهم گفتم ک تا فردا عصر فقط فرصت دارم جه هوآ رو بهش تحویل بدم
☆مگه وسیلست ک بخوای تحویلش بدی هااا*داد*
ویو جه هوآ:
داشتیم با جه یون باب اسفنجی نگاه میکردیم ک دیدم خوابیده
آروم از کنارش بلند شدم پروژکتور رو خاموش کردم و دکمه رو زده تا پرده بره بالا و جمع شه
خوراکی هارو از روی تخت جمع کردم و گذاشتمش رو میز بالشت جه یون رو درست کردم و آروم روش پتو کشیدم
داشتم خوراکی هایی ک روی میز ریخته بود رو جمع میکردم ک صدای دعوای مامان و بابا رو شنیدم باز تصورش برام سخت بود مامان بابایی ک از وقتی ما ب دنیا اومدیم داشتن به هم عشق می ورزیدن اما الان دارن باهم دعوا میکنن هه جالبه بابا از این اخلاقا نداشت چطور..
با شنیدن صدای مامان متعجب شدم و ذهنم کاملا ب هم ریخت داشت میگفت چرا رو اون شرط بستی
منظورش کی بود؟ اصلا منظورش رو متوجه نشدم
تقریبا شب شده بود اما مامان و بابا هنوز داشتن با هم بحث میکردن ولی حس میکنم الان......
۱۰.۰k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.