رابطه سوخته (Burnt relationship )༺༻
رابطه سوخته (Burnt relationship )༺༻
part ¹⁵
مین یونسوک (پدر شوگا) با یه حرکت تونست شرطبندی رو ببره هم کلی پول بدستش اومده بود و هم دخترمو
آخه چرا باید دخترم رو شرط میبستم؟
باورم نمیشد یعنی الان دخترم رو باید بدم یونسوک؟
(مین یونسوک ×)
×ههه آقای جه بلاخره شرط رو بردم شرطبندیتو سر دخترت ک یادت نرفته؟ هووم؟
"البته ک نه
×خیلیم عالی تا فردا عصر فزصت میدم بهش بگی و اونو راضی کنی وگرنه
" وگرنه چی؟
×متاسفانه اون موقع باید با خشونت من مواجه شی
"هه فکرشم نکن ب اینجاها برسه
×خیلی خب پس یادت نره فردا عصر
با بی حوصلگی و عصبی به طرف خونه حرکت کردم خسته ماشین رو پارک کردم و زنگ آیفون رو زدم دیدم جه هوآ درو باز کرد
بهم سلام کرد منم چون واقعا از بابت این موضوع عصبانی بودم و نمیخواستم سرش داد بزنم سلام آرومی کردم و به طرف آشپزخونه رفتم
رومو ب سمت جه هوا کردم و بهش گفتم با جه یون برن تو اتاقش اما اونا هنوز وایستاده بودن از شدت عصبانیت سرشون داد زدم خودمم هنوز باورم نمیشه اما میدونم ک این حس و حالم دست خودم نبود صورتمو سمت جه یون چرخوندم ک دیدم بغض کرده و هر لحظه ممکنه بغضش بشکنه
جه هوآ دست جه یون رو گرفت و بردش تو اتاقش
☆چرا سرشون داد میزنی؟ هااا؟ چیکار کردی باز سر چی شرط بستی؟ بازم پول میخوای؟ ندارم بخدا ندارم از اولین روزی ک رفتی تو این کثافت کاریا... *داد*
نزاشتم حرفش تموم شه یه سیلی خیلی محکم بهش زدم
تو شک بود و با اون دستش داشت گونشو نوازش میکرد
اومدم دستم رو ببرم سمت گونش ک دستمو پس کشید
تصمیم گرفتم بهش حقیقتو بگم
" راستش من..
☆تو چی هاااا توچی؟*گریه و داد*
"راستش میدونم خیلی عصبانی میشی با گفتن چنین جمله ای از من میدونم انتظارشو نداری ولی باید قبولش کنی
نگاهی بهش انداختم انگار منتظر بقیه حرفم بود
" خب راستش من.. سر.. جه هوآ شرطبستم
part ¹⁵
مین یونسوک (پدر شوگا) با یه حرکت تونست شرطبندی رو ببره هم کلی پول بدستش اومده بود و هم دخترمو
آخه چرا باید دخترم رو شرط میبستم؟
باورم نمیشد یعنی الان دخترم رو باید بدم یونسوک؟
(مین یونسوک ×)
×ههه آقای جه بلاخره شرط رو بردم شرطبندیتو سر دخترت ک یادت نرفته؟ هووم؟
"البته ک نه
×خیلیم عالی تا فردا عصر فزصت میدم بهش بگی و اونو راضی کنی وگرنه
" وگرنه چی؟
×متاسفانه اون موقع باید با خشونت من مواجه شی
"هه فکرشم نکن ب اینجاها برسه
×خیلی خب پس یادت نره فردا عصر
با بی حوصلگی و عصبی به طرف خونه حرکت کردم خسته ماشین رو پارک کردم و زنگ آیفون رو زدم دیدم جه هوآ درو باز کرد
بهم سلام کرد منم چون واقعا از بابت این موضوع عصبانی بودم و نمیخواستم سرش داد بزنم سلام آرومی کردم و به طرف آشپزخونه رفتم
رومو ب سمت جه هوا کردم و بهش گفتم با جه یون برن تو اتاقش اما اونا هنوز وایستاده بودن از شدت عصبانیت سرشون داد زدم خودمم هنوز باورم نمیشه اما میدونم ک این حس و حالم دست خودم نبود صورتمو سمت جه یون چرخوندم ک دیدم بغض کرده و هر لحظه ممکنه بغضش بشکنه
جه هوآ دست جه یون رو گرفت و بردش تو اتاقش
☆چرا سرشون داد میزنی؟ هااا؟ چیکار کردی باز سر چی شرط بستی؟ بازم پول میخوای؟ ندارم بخدا ندارم از اولین روزی ک رفتی تو این کثافت کاریا... *داد*
نزاشتم حرفش تموم شه یه سیلی خیلی محکم بهش زدم
تو شک بود و با اون دستش داشت گونشو نوازش میکرد
اومدم دستم رو ببرم سمت گونش ک دستمو پس کشید
تصمیم گرفتم بهش حقیقتو بگم
" راستش من..
☆تو چی هاااا توچی؟*گریه و داد*
"راستش میدونم خیلی عصبانی میشی با گفتن چنین جمله ای از من میدونم انتظارشو نداری ولی باید قبولش کنی
نگاهی بهش انداختم انگار منتظر بقیه حرفم بود
" خب راستش من.. سر.. جه هوآ شرطبستم
۴.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.