🌹 🌹 من دوست دارم دیونه پارت۵۴ -شاید اون روز عرفان دوست دا
🌹 🌹 من دوست دارم دیونه #پارت۵۴ #-شاید اون روز عرفان دوست داشت توجه تو رو نسبت به خودش بیشتر کنه یا یه چیزی اذیتش میکرد که اون کارو کرد..من کلی حرف بارش کردم.
امیر خندیدوگفت:
-پس فکر نکنم به این زودی بخشیده بشی ؟؟
خواستم حرف بزنم که گوشی امیر زنگ خورد..
-الو
-........
باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
-....
-باشه باباامدم خدانگهدار
-......
گوشی روقطع کردودوباره شماره ای گرفت.
-دوست داری عرفانو کجا ببینی ؟؟؟
-نمیدونم..
-الو سلام خانم رضایی خوبی
-.....
-خوبم ممنون..خانم رضایی میشه یه امروز،رو به عرفان مرخصی بدی کار مهمی باهاش دارم..
-....
-باشه هرچی شما بگین فقط اگه میشه بهش بگو بیاد به این پارکی که میگم .
-....
-پارک.....
-خدانگهدار..خب اینم از این تورو میرسونم پارک خودم باید برم شرکت..ناراحت نمیشی که..
-نه خیلی ممنون که امدی..
-خواهش ..کاری نکردم..
امیر منو به پارکی که گفته بود رسوند...
-رویامواظب خودت باش تاعرفان میاد..
-باشه..
-فقط یه جایی بشین که عرفان امد ببینیش.بعد خندیدوادامه داد موفق باشی فعلا....امیررفتو منم رو نزدیکترین صندلی نشستم..
بعد نیم ساعت ..عرفانو دیدم که اطرافو نگاه میکرد..صداش کردمو دستی براش تکون دادم وقتی منو دید..اخماش تو هم رفت..عقب گرد کردورفت.
-عه؟؟ ازجام بلندشدمو دنبالش دویدم هر چی صداش میکردم جواب نمیدادوراهشو میرفت..خودمو بهش رسوندمو پیرهنشوگرفتم ..سرجاش متوقف شد..بادادگفتم:
-مگه ...آب گلومو قورت دادم ودوباره به حرفم ادامه دادم..مگه نمیگم وایستا میخوام باهات حرف بزنم...
-خانم محترم من باشماهیچ حرفی ندارم..دستمو ازپیرهنش جداکردوراه افتاد..
باصدای بلند دادزدم..
-بروبه درک..
عرفان باشنیدن حرفم سرجاش متوقف شد آروم سمتم چرخید..این طرز نگاه میخواد منو دیونه کنه...سرشو تکون دادورفت...
همونجا کنارجدول نشستم...بازاون چشماجلوم به تصویر کشیده شد غم ازشون میبارید....یه چند دقیقه ای همونجا نشستم...
-خب بگو چیکارم داشتی؟؟
ترسیده بغل دستمو نگاه کردم..
- خودتی؟؟
-نه روحمه . یکم جلوتر تصادف کردم..ترسیده نگاهش کردم..لبش کش رفتوگفت:
-صورتشو..فکرکنم خیلی از روح میترسی..راستی خیلی زبون بدی داری ها گفتی برو به درک جدی جدی رفتم..برو جنازمو جمع کن ازوسط آسفالت زشته.باصورت جمع شده دستشو مالش داد..
-عرفان تو خوبی بادرد مچ دستشو گرفت وگفت:
-آره خوبم خداروشکر
-دستت چیشده؟
- حواسم نبود افتادم تو کانال..واسه همینه که امدم ترسیدم بیشتر نفرینم کنی نابود بشم.لبخندی زدموگفتم:
-من واقعامعذرت میخوام هم بخاطر اون روز تو شمال هم بخاطر حرفی که اون موقع زدم...
-حرفاتون خیلی سنگین بود برام..ولی باشه این بارو میبخشم..فقط نفرینم نکن باشه..
نویسنده:S..m..a..E
امیر خندیدوگفت:
-پس فکر نکنم به این زودی بخشیده بشی ؟؟
خواستم حرف بزنم که گوشی امیر زنگ خورد..
-الو
-........
باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
-....
-باشه باباامدم خدانگهدار
-......
گوشی روقطع کردودوباره شماره ای گرفت.
-دوست داری عرفانو کجا ببینی ؟؟؟
-نمیدونم..
-الو سلام خانم رضایی خوبی
-.....
-خوبم ممنون..خانم رضایی میشه یه امروز،رو به عرفان مرخصی بدی کار مهمی باهاش دارم..
-....
-باشه هرچی شما بگین فقط اگه میشه بهش بگو بیاد به این پارکی که میگم .
-....
-پارک.....
-خدانگهدار..خب اینم از این تورو میرسونم پارک خودم باید برم شرکت..ناراحت نمیشی که..
-نه خیلی ممنون که امدی..
-خواهش ..کاری نکردم..
امیر منو به پارکی که گفته بود رسوند...
-رویامواظب خودت باش تاعرفان میاد..
-باشه..
-فقط یه جایی بشین که عرفان امد ببینیش.بعد خندیدوادامه داد موفق باشی فعلا....امیررفتو منم رو نزدیکترین صندلی نشستم..
بعد نیم ساعت ..عرفانو دیدم که اطرافو نگاه میکرد..صداش کردمو دستی براش تکون دادم وقتی منو دید..اخماش تو هم رفت..عقب گرد کردورفت.
-عه؟؟ ازجام بلندشدمو دنبالش دویدم هر چی صداش میکردم جواب نمیدادوراهشو میرفت..خودمو بهش رسوندمو پیرهنشوگرفتم ..سرجاش متوقف شد..بادادگفتم:
-مگه ...آب گلومو قورت دادم ودوباره به حرفم ادامه دادم..مگه نمیگم وایستا میخوام باهات حرف بزنم...
-خانم محترم من باشماهیچ حرفی ندارم..دستمو ازپیرهنش جداکردوراه افتاد..
باصدای بلند دادزدم..
-بروبه درک..
عرفان باشنیدن حرفم سرجاش متوقف شد آروم سمتم چرخید..این طرز نگاه میخواد منو دیونه کنه...سرشو تکون دادورفت...
همونجا کنارجدول نشستم...بازاون چشماجلوم به تصویر کشیده شد غم ازشون میبارید....یه چند دقیقه ای همونجا نشستم...
-خب بگو چیکارم داشتی؟؟
ترسیده بغل دستمو نگاه کردم..
- خودتی؟؟
-نه روحمه . یکم جلوتر تصادف کردم..ترسیده نگاهش کردم..لبش کش رفتوگفت:
-صورتشو..فکرکنم خیلی از روح میترسی..راستی خیلی زبون بدی داری ها گفتی برو به درک جدی جدی رفتم..برو جنازمو جمع کن ازوسط آسفالت زشته.باصورت جمع شده دستشو مالش داد..
-عرفان تو خوبی بادرد مچ دستشو گرفت وگفت:
-آره خوبم خداروشکر
-دستت چیشده؟
- حواسم نبود افتادم تو کانال..واسه همینه که امدم ترسیدم بیشتر نفرینم کنی نابود بشم.لبخندی زدموگفتم:
-من واقعامعذرت میخوام هم بخاطر اون روز تو شمال هم بخاطر حرفی که اون موقع زدم...
-حرفاتون خیلی سنگین بود برام..ولی باشه این بارو میبخشم..فقط نفرینم نکن باشه..
نویسنده:S..m..a..E
۶۸.۳k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.