🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۵۳ -خیلی خری موهامو ول کن کثا
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۵۳ #-خیلی خری موهامو ول کن کثافط...
-چندوقته کاری باهات ندارم زبونت درازتر شده..
-ولم کن بیشعور موهام داره کنده میشه..
موهامو سفت تر تو مشتش گرفت..
اشکم درامد..
-موهاتم زیادی بلندشده باید کوتاه بشن..
جیغ بلندی کشیدم..
-ازت بدم میاد..
سرشو به گوشم نزدیک کردوگفت:
-به همون اندازه ای که تو ازمن بدت میاد من ازت متنفرم...
-چراا..مگه من چیکارت کردم..؟
-فقط همینقدروبدون کافیه ..مـ..ن..ازت.م.ت.ن.ف.رم..منو رو زمین انداختورفت..باصدای بلند زدم زیر گریه...ازجام بلند شدموروی تخت نشستم..گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحش انداختم امیر بود اشکامو پاک کردم..
-الو
-سلام رویابانو خوبی؟؟
-خوبم ممنون تو چطوری؟؟
-رویا؟ گریه کردی؟
-نه چطور؟
-صدات گرفته است..
-نه خوبم ..یهو زدم زیر گریه..
امیر نگران گفت:
-رویا؟عزیزم گریه چراچیشده؟؟..
-امیر بیامنو ببر..
-باشه عزیزم گریه نکن الان میام...خونه ای دیگه؟
-آره..
-من امدم..گوشی رو روی تخت انداختم..امیر برام عین یه حامی بود همیشه باحرفاش آرومم میکردیه داداش خوب ومهربون همیشه باخودم میگفتم کاش امیر داداش واقعیم بود..بعداز نیم ساعت گوشیم زنگ خورداتصالو برقرارکردم...
-الورویا پایین منتظرم بیا..
-باشه امدم..
نگاهی توآیینه به خودم انداختم وازاتاق بیرون امدم...
درماشینو باز کردمو سوارشدم..
-سلام
-سلام خوبی؟؟
-خوبم ممنون..
-شکر.چیشده بود چرا داشتی گریه میکردی؟؟
-سیناباز اذیتم کرد..
-سینابیخودکرده..
-نمیدونم چرا از من بدش میاد آخه مگه من چیکارش کردم.
-حتمازده به سرش پسره ای احمق ...نمک خورده حالا داره نمکدون میشکنه...
-سینا از بچگی از من بدش میومد ولی بخاطر بابا نمیتونست کاری بکنه حالا که بابام نیست داره عقدهاشو سرم خالی میکنه..
-چراازخونه ات بیرونش نمیکنی..رویا اون خونه باتمام امکاناتش اون کارخونه ای که سینا داره مدیریتش میکنه همشون مال توء میتونی هم از خونه ات بیرونش کنی هم ازشرکتت...
-بد چیزی هم نمیگی ولی زن عمو سینارو خیلی دوست داره اگه اینکارو باسینا بکنم از دستم دلخور میشه وممنکنه اونم از من بدش بیاد..
-نمیدونم رویاجان اگه خواستی کاری انجام بدی رو من حساب کن..
-چشم کلی باخودم ..کلنجاررفتم که بهش بگم وگفتم.-امیر؟
-بله
منو میبری پیش عرفان وقتی شمال بودیم.بعدازاینکه تورفتی من بخاطر تو کلی دعواش کردم وآخرش یه سیلی بهش زدم...
امیرباابروهای بالا پریده نگاهم کرد.
-چرازدیش مگه چیزی بهت گفت؟؟
-نه اون هیچی نگفت فقط نگام میکرد...الانم عذاب وجدان گرفتم میخوام ازش عذرخواهی کنم...امیر نگام کردوگفت:
-تو بهش گفتی که اون خیلی منو اذیت میکنه؟
-آره ...ولی نباید میگفتم ..شما دوتا دوستین برای اینکه مورد توجه هم دیگه قرار بگیرین بعضی کارارو انجام میدین ..
نویسنده:S..m..a..E
-چندوقته کاری باهات ندارم زبونت درازتر شده..
-ولم کن بیشعور موهام داره کنده میشه..
موهامو سفت تر تو مشتش گرفت..
اشکم درامد..
-موهاتم زیادی بلندشده باید کوتاه بشن..
جیغ بلندی کشیدم..
-ازت بدم میاد..
سرشو به گوشم نزدیک کردوگفت:
-به همون اندازه ای که تو ازمن بدت میاد من ازت متنفرم...
-چراا..مگه من چیکارت کردم..؟
-فقط همینقدروبدون کافیه ..مـ..ن..ازت.م.ت.ن.ف.رم..منو رو زمین انداختورفت..باصدای بلند زدم زیر گریه...ازجام بلند شدموروی تخت نشستم..گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحش انداختم امیر بود اشکامو پاک کردم..
-الو
-سلام رویابانو خوبی؟؟
-خوبم ممنون تو چطوری؟؟
-رویا؟ گریه کردی؟
-نه چطور؟
-صدات گرفته است..
-نه خوبم ..یهو زدم زیر گریه..
امیر نگران گفت:
-رویا؟عزیزم گریه چراچیشده؟؟..
-امیر بیامنو ببر..
-باشه عزیزم گریه نکن الان میام...خونه ای دیگه؟
-آره..
-من امدم..گوشی رو روی تخت انداختم..امیر برام عین یه حامی بود همیشه باحرفاش آرومم میکردیه داداش خوب ومهربون همیشه باخودم میگفتم کاش امیر داداش واقعیم بود..بعداز نیم ساعت گوشیم زنگ خورداتصالو برقرارکردم...
-الورویا پایین منتظرم بیا..
-باشه امدم..
نگاهی توآیینه به خودم انداختم وازاتاق بیرون امدم...
درماشینو باز کردمو سوارشدم..
-سلام
-سلام خوبی؟؟
-خوبم ممنون..
-شکر.چیشده بود چرا داشتی گریه میکردی؟؟
-سیناباز اذیتم کرد..
-سینابیخودکرده..
-نمیدونم چرا از من بدش میاد آخه مگه من چیکارش کردم.
-حتمازده به سرش پسره ای احمق ...نمک خورده حالا داره نمکدون میشکنه...
-سینا از بچگی از من بدش میومد ولی بخاطر بابا نمیتونست کاری بکنه حالا که بابام نیست داره عقدهاشو سرم خالی میکنه..
-چراازخونه ات بیرونش نمیکنی..رویا اون خونه باتمام امکاناتش اون کارخونه ای که سینا داره مدیریتش میکنه همشون مال توء میتونی هم از خونه ات بیرونش کنی هم ازشرکتت...
-بد چیزی هم نمیگی ولی زن عمو سینارو خیلی دوست داره اگه اینکارو باسینا بکنم از دستم دلخور میشه وممنکنه اونم از من بدش بیاد..
-نمیدونم رویاجان اگه خواستی کاری انجام بدی رو من حساب کن..
-چشم کلی باخودم ..کلنجاررفتم که بهش بگم وگفتم.-امیر؟
-بله
منو میبری پیش عرفان وقتی شمال بودیم.بعدازاینکه تورفتی من بخاطر تو کلی دعواش کردم وآخرش یه سیلی بهش زدم...
امیرباابروهای بالا پریده نگاهم کرد.
-چرازدیش مگه چیزی بهت گفت؟؟
-نه اون هیچی نگفت فقط نگام میکرد...الانم عذاب وجدان گرفتم میخوام ازش عذرخواهی کنم...امیر نگام کردوگفت:
-تو بهش گفتی که اون خیلی منو اذیت میکنه؟
-آره ...ولی نباید میگفتم ..شما دوتا دوستین برای اینکه مورد توجه هم دیگه قرار بگیرین بعضی کارارو انجام میدین ..
نویسنده:S..m..a..E
۴۰.۲k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.