رمان عشق و نفرت پارت ۷
رمان عشق و نفرت پارت ۷
رسیدم خونه که فهمیدم کلید خونه رو جا گذاشتم هرچی به بابام اسرار کردم در هوشمند بزاره نزاشت و منم همیشه خدا کیلید با خودم این ور اون ور میبرم اوه دوباره باید برگردم اوففف سوار موتورم شودم و رفتم سمت داشگاه رسیدم و دویدم سمت کلاس تا قبل از اینکه معلم بیاد کلیدا رو بگیرم رسیدم دیدم یوکی داده منو یه طوری نگاه میکنه انگار اسکل ترین ادم رو کره زمینم کلیدا رو گرفتم خواستم برم که استاد اومد و دید من وایسادم
استاد : یونا لطفا بشین
یونا : چشم ( با ناامیدی )
نشستم سر جام و کتابمو در اوردم
( ویو کیو )
از اینکه اومده بود خوشحال شودم و داشتم نگاش میکردم که
استاد : کیو لطفا به تخته نگاه کن
کیو : بله
به تخته داشتم نگاه میکردم که یهو حس کردم خیلی گرممه داشتم از گرما میمردم چند تا از دکمه ها مو باز کردم و
یونا : نه باز نکن !!
کیو : چرا ؟ ( تعجب )
یونا : چون ... چون ... امم ... چیزه ...
کیو : بگو دیگه
یونا : چون معذب میشم
کیو : ( خنده ) معذب میشی ؟ چرا انوقت ؟
یونا : خب معذب میشم دیگه نکن
سه تا دکممو باز کردم و
کیو : ولی من خوشم میاد معذب باشی
یونا روشو کرد اونور خندم گرفته بود و واقعاً هوا گرم بود کلاس تموم شد رفتم دنبال خواهرم و باهم رفتیم پیش ماشینم سوار شدیم و بعد ۴ دقیقه رسیدیم و رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت و خوابیدم
( ویو یونا )
بعد مدرسه یوکی رو گرفتم ورفتم خونه و
یونا : سلام مامان سلام سوجون
م.ی : سلام دخترم غذا میخوری برات بیارم ؟
یونا : نه مامان سیرم
سوجون : سلام نونا
یونا : سلام
سوجون : شنیدم کنار پسر خوشتیپه نشستی
گردنشو گرفتم و در گوشش گفتم
یونا : یه بار دیگه بهش بگو پسر خوشتیپه گردنتو مشکونم
سوجون دستمو از گردنش در اورد و
سوجون : باشه ببخشید اروم باش رومخ عوضی
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و رو تخت خودمو انداختم یه زره با گوشیم ور رفتم و درس خوندم و ....
رسیدم خونه که فهمیدم کلید خونه رو جا گذاشتم هرچی به بابام اسرار کردم در هوشمند بزاره نزاشت و منم همیشه خدا کیلید با خودم این ور اون ور میبرم اوه دوباره باید برگردم اوففف سوار موتورم شودم و رفتم سمت داشگاه رسیدم و دویدم سمت کلاس تا قبل از اینکه معلم بیاد کلیدا رو بگیرم رسیدم دیدم یوکی داده منو یه طوری نگاه میکنه انگار اسکل ترین ادم رو کره زمینم کلیدا رو گرفتم خواستم برم که استاد اومد و دید من وایسادم
استاد : یونا لطفا بشین
یونا : چشم ( با ناامیدی )
نشستم سر جام و کتابمو در اوردم
( ویو کیو )
از اینکه اومده بود خوشحال شودم و داشتم نگاش میکردم که
استاد : کیو لطفا به تخته نگاه کن
کیو : بله
به تخته داشتم نگاه میکردم که یهو حس کردم خیلی گرممه داشتم از گرما میمردم چند تا از دکمه ها مو باز کردم و
یونا : نه باز نکن !!
کیو : چرا ؟ ( تعجب )
یونا : چون ... چون ... امم ... چیزه ...
کیو : بگو دیگه
یونا : چون معذب میشم
کیو : ( خنده ) معذب میشی ؟ چرا انوقت ؟
یونا : خب معذب میشم دیگه نکن
سه تا دکممو باز کردم و
کیو : ولی من خوشم میاد معذب باشی
یونا روشو کرد اونور خندم گرفته بود و واقعاً هوا گرم بود کلاس تموم شد رفتم دنبال خواهرم و باهم رفتیم پیش ماشینم سوار شدیم و بعد ۴ دقیقه رسیدیم و رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت و خوابیدم
( ویو یونا )
بعد مدرسه یوکی رو گرفتم ورفتم خونه و
یونا : سلام مامان سلام سوجون
م.ی : سلام دخترم غذا میخوری برات بیارم ؟
یونا : نه مامان سیرم
سوجون : سلام نونا
یونا : سلام
سوجون : شنیدم کنار پسر خوشتیپه نشستی
گردنشو گرفتم و در گوشش گفتم
یونا : یه بار دیگه بهش بگو پسر خوشتیپه گردنتو مشکونم
سوجون دستمو از گردنش در اورد و
سوجون : باشه ببخشید اروم باش رومخ عوضی
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و رو تخت خودمو انداختم یه زره با گوشیم ور رفتم و درس خوندم و ....
۴۳۴
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.