رمان نفرت در عشق پارت ۸
رمان نفرت در عشق پارت ۸
درس خوندم و دیگه کاری نداشتم بکنم حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم چیکار کنم رفتم و به یوکی زنگ زدم
یوکی : ... الو ....
یونا : حوصلم سر رفت کجای ؟
یوکی : امممم .... بعدا بهت میگم الان نمیتونم حرف بزنم خداحافظ ( قعط کرد )
یونا : ولی
چیی ؟ قعط کرد ؟ رو من گوشیشو قعط کرد ؟ هع اشغال عوضی رفتم حموم و بعد ۳۰ دقیقه اومدم بیرون و لباس پوشیدم تصمیم گرفتم برگ پیاده روی از خونه زدم بیرون دو داشتم واسه خودم قدم میزدم که کیو رو دیدم واییییی با این لباس خیلی کراش شده بود
( ویو کیو )
از خواب بیدار شدم دیدم کسی خونه نیست حوصلم سر رفت میخواستم برم پیش مایکی ( کیو و مایکی بعد اون روز باهم دوست شدن ) داشتم میفرتم که وسط راه یونا رو دیدم و
کیو : سلام
یونا : سلام ( سرد )
کیو : کجا میری؟
یونا : چیه ؟ نکنه میخوای باهم بیای ؟
کیو : امممم ..... شاید
یونا : هیجا پیاده روی
کیو : باشه منم میام
یونا : نه ( سرد )
کیو : چرا ؟
یونا : چون نمیخوام
کیو : ولی من میام
یونا : ....
(ویو یونا)
چرا داره دنبالم میاد ؟ بهش اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
( ویو کیو )
من اصلا ازش خوشم نمیومد ولی دالم میخواست کنارش باشم دنبالش رفتم شلوارش خییییلییی جذب بود و این عصبانیم میکرد و نمیدونم بعد ..... اون بوسه چمشده احساس عجیبی دارم ..... نکنه .......... ازش خوشم اومده!!!!! نمیدونم ولی فک نکنم این باشه .........بعد چند دقیقه سرعتشو بیشتر کرد و تقریبا داشت میدوید منم سرعتمو بیشتر کردم که پاش به پاش گیر کرد و داشت می افتاد که خواستم بگیرمش پس دستشو کشیدم ولی خودم افتادم و یونا افتاد روم
یونا : اییی پام ااییی .... ببخشید .... الان پا میشم
خواست پاشه که دوباره افتاد روم و دستشو فشاد داد تو قفسه سینم
کیو : اییییی امممم خوبی ؟
یونا : اره فک کنم ولی نمیتونم راه برم پام پیچ خورده
براید استایل بغلش کردم و
یونا : چی .... چیکار میکنی ؟
کیو : خونتون کجاست ؟
یونا : یه کوچولو دیگه جلو تر
کیو : باشه
رفتیم و رسیدیم به خونشون و
کیو : چرا در هوشمند ندارین؟؟( تعجب و کیوت )
یونا : بابام نمیزاره .... ایفن بزن
کیو باشه
ایفن زدم و یه خانمی جواب داد
م . ی: کیه ؟
کیو : ببخشید میه درو باز کنید ؟
م.ی : ولی شما نگفتید که کی هستید
یونا خواست حرف بزنه ولی نذاشتم و خووم شروع کردم حرف زدن
کیو : من دوس پسر یونام !!!!
م.ی : ام ... بله بله بفرماید
درو باز کرد و اومد جلو درد و دید یونا تو اون حالته رفت کنار و گذاشت بیام تو
کیو : اتاق یونا کجاست ؟
با دست بهم اتاقو نشون داد و من بردمش تو و ....
پارت ۸ کلش جا نمیگیره تو پست بعدی میزارم 💋📍
درس خوندم و دیگه کاری نداشتم بکنم حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم چیکار کنم رفتم و به یوکی زنگ زدم
یوکی : ... الو ....
یونا : حوصلم سر رفت کجای ؟
یوکی : امممم .... بعدا بهت میگم الان نمیتونم حرف بزنم خداحافظ ( قعط کرد )
یونا : ولی
چیی ؟ قعط کرد ؟ رو من گوشیشو قعط کرد ؟ هع اشغال عوضی رفتم حموم و بعد ۳۰ دقیقه اومدم بیرون و لباس پوشیدم تصمیم گرفتم برگ پیاده روی از خونه زدم بیرون دو داشتم واسه خودم قدم میزدم که کیو رو دیدم واییییی با این لباس خیلی کراش شده بود
( ویو کیو )
از خواب بیدار شدم دیدم کسی خونه نیست حوصلم سر رفت میخواستم برم پیش مایکی ( کیو و مایکی بعد اون روز باهم دوست شدن ) داشتم میفرتم که وسط راه یونا رو دیدم و
کیو : سلام
یونا : سلام ( سرد )
کیو : کجا میری؟
یونا : چیه ؟ نکنه میخوای باهم بیای ؟
کیو : امممم ..... شاید
یونا : هیجا پیاده روی
کیو : باشه منم میام
یونا : نه ( سرد )
کیو : چرا ؟
یونا : چون نمیخوام
کیو : ولی من میام
یونا : ....
(ویو یونا)
چرا داره دنبالم میاد ؟ بهش اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
( ویو کیو )
من اصلا ازش خوشم نمیومد ولی دالم میخواست کنارش باشم دنبالش رفتم شلوارش خییییلییی جذب بود و این عصبانیم میکرد و نمیدونم بعد ..... اون بوسه چمشده احساس عجیبی دارم ..... نکنه .......... ازش خوشم اومده!!!!! نمیدونم ولی فک نکنم این باشه .........بعد چند دقیقه سرعتشو بیشتر کرد و تقریبا داشت میدوید منم سرعتمو بیشتر کردم که پاش به پاش گیر کرد و داشت می افتاد که خواستم بگیرمش پس دستشو کشیدم ولی خودم افتادم و یونا افتاد روم
یونا : اییی پام ااییی .... ببخشید .... الان پا میشم
خواست پاشه که دوباره افتاد روم و دستشو فشاد داد تو قفسه سینم
کیو : اییییی امممم خوبی ؟
یونا : اره فک کنم ولی نمیتونم راه برم پام پیچ خورده
براید استایل بغلش کردم و
یونا : چی .... چیکار میکنی ؟
کیو : خونتون کجاست ؟
یونا : یه کوچولو دیگه جلو تر
کیو : باشه
رفتیم و رسیدیم به خونشون و
کیو : چرا در هوشمند ندارین؟؟( تعجب و کیوت )
یونا : بابام نمیزاره .... ایفن بزن
کیو باشه
ایفن زدم و یه خانمی جواب داد
م . ی: کیه ؟
کیو : ببخشید میه درو باز کنید ؟
م.ی : ولی شما نگفتید که کی هستید
یونا خواست حرف بزنه ولی نذاشتم و خووم شروع کردم حرف زدن
کیو : من دوس پسر یونام !!!!
م.ی : ام ... بله بله بفرماید
درو باز کرد و اومد جلو درد و دید یونا تو اون حالته رفت کنار و گذاشت بیام تو
کیو : اتاق یونا کجاست ؟
با دست بهم اتاقو نشون داد و من بردمش تو و ....
پارت ۸ کلش جا نمیگیره تو پست بعدی میزارم 💋📍
۳۹۳
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.