عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:7
(ویو هیونجین)
من باید رهاش میکردم؟!
میدونم که نابود میشم ولی این براش بهتره؟!
این فکر ها مثل خوره به ذهنم افتاده بودن
من باید چیکار کنم ؟!
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که آروم آروم چشمام گرم شدو به خواب رفتم
(ویو ا.ت)
با دل درد بدی چشمامو باز کردم که با قیافه ی غرق در خواب هیونجین روبرو شدم
اون اینجا چیکار میکنه؟!
به دورو بر نگاه کردم
من اینجا چیکار میکنم؟!
اصلا اینجا کجاست؟!
با یاد آوری اتفاقات متوجه همه چیز شدم
ولی من تو ماشین بیهوش شدم اینجا چیکار میکردم؟!
و مهم تر از همه !!
هیونجین چرا الان پیشم رو تخت نیست؟!
اونم وقتی که چند سال بودو من و ندیده بود؟!
اون روی زمین نشسته بود و این باعث تعجبم شده بود
نکنه مخش به جایی خورده؟!
این هیونجینی که من میشناسم نیست به خدا
چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم دلیل این تغییر یهویی شو بفهمم ولی بعد از چند دقیقه که به نتیجه ای نرسیدم نا امید چشمامو باز کردم که با چشمای بازش که بهم زول زده بود مواجه شدم
ابروهام بالا پرید و با تعجب بهش زول زده بودم که گفت
هیونجین: درد داری؟!
از حرفش تعجبم دو برابر شد
اون الان حالمو پرسید؟!
با تعجب گفتم
ا.ت: یعنی الان نمیخای سرم داد بزنی که فرار کردم ؟! حالمو پرسیدی یا من اشتباه شنیدم؟!
با حرفم سرشو نا امید تکون دادو از روی تخت بلند شدو به سمت کمد رفت
P:7
(ویو هیونجین)
من باید رهاش میکردم؟!
میدونم که نابود میشم ولی این براش بهتره؟!
این فکر ها مثل خوره به ذهنم افتاده بودن
من باید چیکار کنم ؟!
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که آروم آروم چشمام گرم شدو به خواب رفتم
(ویو ا.ت)
با دل درد بدی چشمامو باز کردم که با قیافه ی غرق در خواب هیونجین روبرو شدم
اون اینجا چیکار میکنه؟!
به دورو بر نگاه کردم
من اینجا چیکار میکنم؟!
اصلا اینجا کجاست؟!
با یاد آوری اتفاقات متوجه همه چیز شدم
ولی من تو ماشین بیهوش شدم اینجا چیکار میکردم؟!
و مهم تر از همه !!
هیونجین چرا الان پیشم رو تخت نیست؟!
اونم وقتی که چند سال بودو من و ندیده بود؟!
اون روی زمین نشسته بود و این باعث تعجبم شده بود
نکنه مخش به جایی خورده؟!
این هیونجینی که من میشناسم نیست به خدا
چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم دلیل این تغییر یهویی شو بفهمم ولی بعد از چند دقیقه که به نتیجه ای نرسیدم نا امید چشمامو باز کردم که با چشمای بازش که بهم زول زده بود مواجه شدم
ابروهام بالا پرید و با تعجب بهش زول زده بودم که گفت
هیونجین: درد داری؟!
از حرفش تعجبم دو برابر شد
اون الان حالمو پرسید؟!
با تعجب گفتم
ا.ت: یعنی الان نمیخای سرم داد بزنی که فرار کردم ؟! حالمو پرسیدی یا من اشتباه شنیدم؟!
با حرفم سرشو نا امید تکون دادو از روی تخت بلند شدو به سمت کمد رفت
۷.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.