عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:8
(ویو ا.ت)
در کمدو باز کردو دوتا بسته نودل از توش در آورد
بعد از برداشتن قابلمه ایو پر کردن آب توش به سمت گاز کوچیک کنار دیوار رفت
گازو روشن کردو قابلمه روش گزاشت نودل هارو توش انداختو و مشغول درست کردنش شد
دیگه داره واقعا باورم میشه این اون هیونجینی نیست که میشناسم
چش شده؟!
بجای اینکه سرم دادو هوار کنه داشت غذا درست میکرد؟!
دیگه دارم شاخ در میارم
بهش خیره بودم که داشت غذا درست میکرد کا یهو سرشو به سمتم برگردوند و بهم زول زد
سریع رومو اونور کردم و پتو رو روی سرم کشیدم
چند دقیقه زیر پتو بودم که یهو پتو از روم کنار رفت و گفت
هیونجین : گشنت نیست ؟!
با حرفش سرمو آروم به معنای اره تکون دادم که با سرش به میز کوچیکی اشاره کردو گفت
هیونجین: پس بیا بخور دیگه
با حرفش بلند شدمو به سمت میز رفتم
صندلی رو کنار زدم و روش نشستم که دقیقا جلوم نشست
شروع به خوردن کرد و منم پشتش شروع به خوردن کردم
بعد از چند دقیقه که غذام تموم شد چاپستیکو روی میز گزاشتم که سرشو بالا آوردو با دیدن اینکه غذام تموم شده از جاش بلند شدو از بالای کمد جعبه ای بیرون آورد
جعبرد باز کردو قرصی از توش بیرون آورد و به همراه اب جلوم گزاشت
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
هیونجین: مسکنه !! مگه درد نداشتی؟!
نه!!
یعنی چی اخه!!
چرا اینقدر تغیر کرده؟!
درحالی که چشمام از تعجب گشاد شده بود گفتم
ا.ت: حالت خوبه؟! مریض شدی؟! سرت به جایی خورده؟! یا نکنه تسخیر شدی؟!
تو اونی نیستی که میشناسم
لبخند کوچیکی گوشه لبش شکل گرفت که این تعجبو بیشتر کرد
اون....الان......لبخند زد؟!
نکنه توهم زدم؟!
P:8
(ویو ا.ت)
در کمدو باز کردو دوتا بسته نودل از توش در آورد
بعد از برداشتن قابلمه ایو پر کردن آب توش به سمت گاز کوچیک کنار دیوار رفت
گازو روشن کردو قابلمه روش گزاشت نودل هارو توش انداختو و مشغول درست کردنش شد
دیگه داره واقعا باورم میشه این اون هیونجینی نیست که میشناسم
چش شده؟!
بجای اینکه سرم دادو هوار کنه داشت غذا درست میکرد؟!
دیگه دارم شاخ در میارم
بهش خیره بودم که داشت غذا درست میکرد کا یهو سرشو به سمتم برگردوند و بهم زول زد
سریع رومو اونور کردم و پتو رو روی سرم کشیدم
چند دقیقه زیر پتو بودم که یهو پتو از روم کنار رفت و گفت
هیونجین : گشنت نیست ؟!
با حرفش سرمو آروم به معنای اره تکون دادم که با سرش به میز کوچیکی اشاره کردو گفت
هیونجین: پس بیا بخور دیگه
با حرفش بلند شدمو به سمت میز رفتم
صندلی رو کنار زدم و روش نشستم که دقیقا جلوم نشست
شروع به خوردن کرد و منم پشتش شروع به خوردن کردم
بعد از چند دقیقه که غذام تموم شد چاپستیکو روی میز گزاشتم که سرشو بالا آوردو با دیدن اینکه غذام تموم شده از جاش بلند شدو از بالای کمد جعبه ای بیرون آورد
جعبرد باز کردو قرصی از توش بیرون آورد و به همراه اب جلوم گزاشت
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
هیونجین: مسکنه !! مگه درد نداشتی؟!
نه!!
یعنی چی اخه!!
چرا اینقدر تغیر کرده؟!
درحالی که چشمام از تعجب گشاد شده بود گفتم
ا.ت: حالت خوبه؟! مریض شدی؟! سرت به جایی خورده؟! یا نکنه تسخیر شدی؟!
تو اونی نیستی که میشناسم
لبخند کوچیکی گوشه لبش شکل گرفت که این تعجبو بیشتر کرد
اون....الان......لبخند زد؟!
نکنه توهم زدم؟!
۶.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.