ایست پارت اول
#ایست #پارت_اول
به نام او...
در آن هنگام که عقل بایستد فکر به تخیل می پردازد، در آن هنگام که قلب بایستد روح به پرواز درآید و آن هنگام که جهان بایستد من دقیقا نمی دانم که چه چیز جاری خواهد بود.
داشتم زردآلو ها را با دقت جدا کرده و داخل کیسه می گذاشتم. شاگرد مغازه گفت:"چطور این قدر دقیق میوه های خوب را سوا می کنید؟"
گفتم:"با دست."
بی حوصله گفت:"نگفتم با چه، پرسیدم چگونه؟"
گفتم:"با چشم."
با کنجکاوی پرسید:"کلا کم حرف می زنید، نه؟"
گفتم:"با دهان."
کلا ناامید شد و رفت...
باغ زردآلو دایی جان من خیلی معروف بود، لااقل بین مردم ده. تابستان ها که می شد با پدر و مادر و برادرم به ده دایی جان می رفتیم و کل تابستان را همان جا می ماندیم. من عاشق آن باغ بودم و همیشه فکر می کردم بهشت باید جایی شبیه باغ زردآلو باشد اما دایی جان نظر دیگری داشت.
او می خندید و می گفت:" البته اینجا هم می تواند بهشت باشد ولی در کل بهشت هرجایی ست که من و تو، "ما" باشیم؛ نه تو به تنهایی معنی بدهی و نه من.
بهشت آنجاییست که "ما" در حرکت باشیم در یک مسیر مشخص؛ نه تو ساکن باشی و نه من. و در آخر بهشت همه جاست اگر که بخواهیم؛ هم تو و هم من."
آن موقع نمی فهمیدم از چه حرف می زند؛ شاید الان هم! اما هر چه که می گذرد، بیشتر به حرفش میرسم.
در یک بعد از ظهر تابستانی، من و برادرم قرار گذاشتیم از این سر باغ تا آن سرش مسابقه بدهیم.
دایی جان این موضوع را فهمید و گفت:" هر کس برنده شود یک جایزه ی خوب پیش من دارد."
جواد از من بزرگتر بود و احتمال می رفت که برنده شود. ولی من نمی خواستم خودم را بازنده بدانم. بخصوص حالا که دایی جان هم داشت ما را تماشا می کرد و اگر در دنیا نظر یک نفر برایم مهم باشد آن یک نفر دایی جان است؛ پس عزمم را جزم کردم که حتما برنده شوم.
جواد خیلی سریع تر از من بود و هرچه سعی می کردم فایده ای نداشت ولی یک لحظه یاد جایزه ای که دایی جان گفته بود افتادم. او همیشه سر حرفش می ماند و هرگز لاف نمی زد؛ بنابراین باید جایزه ای حسابی در کار باشد. پس بار دیگر با تمام توانم دویدم. خیلی نزدیک شده بودم. دیگر داشتم جلو میزدم اما یک قدم کم آوردم. تمام شد! جواد برنده شد و جایزه دایی جان از دستم رفت، اعتمادش هم. احساس میکردم او دیگر فکر می کند من پسری بی عرضه ام.
بعد از عبور از خط پایان، جواد در حالی که دو دستش را بالا برده بود، ایستاد ولی من نه! آن قدر دویدم تا با سر خوردم به دیوار باغ...
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر #حرف_حساب
به نام او...
در آن هنگام که عقل بایستد فکر به تخیل می پردازد، در آن هنگام که قلب بایستد روح به پرواز درآید و آن هنگام که جهان بایستد من دقیقا نمی دانم که چه چیز جاری خواهد بود.
داشتم زردآلو ها را با دقت جدا کرده و داخل کیسه می گذاشتم. شاگرد مغازه گفت:"چطور این قدر دقیق میوه های خوب را سوا می کنید؟"
گفتم:"با دست."
بی حوصله گفت:"نگفتم با چه، پرسیدم چگونه؟"
گفتم:"با چشم."
با کنجکاوی پرسید:"کلا کم حرف می زنید، نه؟"
گفتم:"با دهان."
کلا ناامید شد و رفت...
باغ زردآلو دایی جان من خیلی معروف بود، لااقل بین مردم ده. تابستان ها که می شد با پدر و مادر و برادرم به ده دایی جان می رفتیم و کل تابستان را همان جا می ماندیم. من عاشق آن باغ بودم و همیشه فکر می کردم بهشت باید جایی شبیه باغ زردآلو باشد اما دایی جان نظر دیگری داشت.
او می خندید و می گفت:" البته اینجا هم می تواند بهشت باشد ولی در کل بهشت هرجایی ست که من و تو، "ما" باشیم؛ نه تو به تنهایی معنی بدهی و نه من.
بهشت آنجاییست که "ما" در حرکت باشیم در یک مسیر مشخص؛ نه تو ساکن باشی و نه من. و در آخر بهشت همه جاست اگر که بخواهیم؛ هم تو و هم من."
آن موقع نمی فهمیدم از چه حرف می زند؛ شاید الان هم! اما هر چه که می گذرد، بیشتر به حرفش میرسم.
در یک بعد از ظهر تابستانی، من و برادرم قرار گذاشتیم از این سر باغ تا آن سرش مسابقه بدهیم.
دایی جان این موضوع را فهمید و گفت:" هر کس برنده شود یک جایزه ی خوب پیش من دارد."
جواد از من بزرگتر بود و احتمال می رفت که برنده شود. ولی من نمی خواستم خودم را بازنده بدانم. بخصوص حالا که دایی جان هم داشت ما را تماشا می کرد و اگر در دنیا نظر یک نفر برایم مهم باشد آن یک نفر دایی جان است؛ پس عزمم را جزم کردم که حتما برنده شوم.
جواد خیلی سریع تر از من بود و هرچه سعی می کردم فایده ای نداشت ولی یک لحظه یاد جایزه ای که دایی جان گفته بود افتادم. او همیشه سر حرفش می ماند و هرگز لاف نمی زد؛ بنابراین باید جایزه ای حسابی در کار باشد. پس بار دیگر با تمام توانم دویدم. خیلی نزدیک شده بودم. دیگر داشتم جلو میزدم اما یک قدم کم آوردم. تمام شد! جواد برنده شد و جایزه دایی جان از دستم رفت، اعتمادش هم. احساس میکردم او دیگر فکر می کند من پسری بی عرضه ام.
بعد از عبور از خط پایان، جواد در حالی که دو دستش را بالا برده بود، ایستاد ولی من نه! آن قدر دویدم تا با سر خوردم به دیوار باغ...
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر #حرف_حساب
۶.۵k
۲۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.