ایست پارت سوم
#ایست #پارت_سوم
دایی جان که می خواست فضا را عوض کند ادامه ی کتاب را خواند:" اما من اشتباه می کردم چون چشمانم مرا لو می دادند. روزی چشم شناسی به من گفت که چشمانت ضعیف شده و دیگر خوب نمی بینی مخصوصا دور را. ولی من گفتم که اشتباه می کنید. من او را از فرسنگ ها دور تر می بینم. حتی اگر در بین جمعیتی باشد او را تشخیص می دهم. حتی حالا که دیگر پیشم نیست باز هم می بینمش. حتما الان پشت پنجره نشسته؛ کتابی می خواند و چایی می نوشد و بعد به بیرون خیره می شود تا مدت ها. به طوری که چایش سرد و کتابش جمع می شود. به نظرم چشمان شما ضعیف شده که نمی بینید چشمانم دیگر نمی خندد.
بگذریم. وضعیت مطلوب نبود. از ترس بیماری، ساده ترین کار ها سخت شده بود به طوری که می شد گفت جهان از حرکت ایستاده. و من تماماً این سوال شده بودم که پس چه چیز در حرکت است..."
وقتی به هوش آمدم کسی در اتاق نبود. فقط فهمیدم مقداری یخ روی سرم گذاشته شده. احتمالا سرم باد کرده بود ولی الان بهتر است.
جواد از در اتاق داخل شد و گفت:" پس به هوش آمدی؟ پسر، تو که ما رو پاک ترساندی. واقعا دیوانه ای که به خاطر یک زردآلو آن کار را کردی!"
بی حوصله گفتم:" از چه داری حرف میزنی؟ راستی، جایزه ی دایی جان چه بود؟"
جواد با عصبانیت گفت:"بهت که گفتم؛ یک دانه زردآلو! اصلا بگیرش، مال خودت."
بعد آن را برایم انداخت و از اتاق خارج شد.
اصلا باورم نمی شد. همه ی تلاش هایم برای چیزی که تمام مدت مسابقه بالای سرمان بود بی معنی می نمود.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که ثابت کنم تلاشم برای هیچ نبوده. گفتم شاید مزه اش با بقیه تفاوتی دارد. بعد نصفی از زردآلو را کندم و در دهانم گذاشتم. شیرین بود اما فرق چندانی با بقیه نداشت. نصفه ی دیگر زردآلو را در جیبم گذاشتم و به حیاط رفتم. دایی جان را دیدم که زیر سایه ی درختی نشسته و با سنگی کوچک هسته ی زردآلو ها را می شکند و مغزش را درون پارچه ای سبز رنگ که کنارش هست می ریزد و زیر لب این را زمزمه می کند:" تا نشکنی، به مغز نمی رسی."
اما وقتی متوجه حضورم شد گفت:" آه! به هوش آمدی؟" سری تکان دادم و بعد گفتم:" راستی دایی جان، آن دیگر چه بود؟ جایزه را می گویم. فکر می کردم چیز با ارزشی باشد."
دایی جان خندید و گفت:" چه چیزی با ارزش تر از حاصل دست رنج آدم؟ و اینکه یک دانه زردآلو در باغی پر از آن، موجب بی ارزشی اش نمی شود. مثل وقت می ماند؛ هر لحظه اش با ارزش است و از همه مهم تر، هیچ لحظه ای تکراری نیست. جهان هر لحظه در حال نو شدن است. درست مثل تو یا حتی مثل من. با اینکه به ظاهر پیر می شوم اما کهنه هرگز.
حالا سر پا نایست. بیا اینجا بنشین زیر سایه درخت،
در خنکای نسیم تا برایت قصه ای دیگر بگویم."
من عاشق قصه های دایی جانم. قصه هایی که شاید واقعیت نداشت اما حقیقت داشت...
دایی جان که می خواست فضا را عوض کند ادامه ی کتاب را خواند:" اما من اشتباه می کردم چون چشمانم مرا لو می دادند. روزی چشم شناسی به من گفت که چشمانت ضعیف شده و دیگر خوب نمی بینی مخصوصا دور را. ولی من گفتم که اشتباه می کنید. من او را از فرسنگ ها دور تر می بینم. حتی اگر در بین جمعیتی باشد او را تشخیص می دهم. حتی حالا که دیگر پیشم نیست باز هم می بینمش. حتما الان پشت پنجره نشسته؛ کتابی می خواند و چایی می نوشد و بعد به بیرون خیره می شود تا مدت ها. به طوری که چایش سرد و کتابش جمع می شود. به نظرم چشمان شما ضعیف شده که نمی بینید چشمانم دیگر نمی خندد.
بگذریم. وضعیت مطلوب نبود. از ترس بیماری، ساده ترین کار ها سخت شده بود به طوری که می شد گفت جهان از حرکت ایستاده. و من تماماً این سوال شده بودم که پس چه چیز در حرکت است..."
وقتی به هوش آمدم کسی در اتاق نبود. فقط فهمیدم مقداری یخ روی سرم گذاشته شده. احتمالا سرم باد کرده بود ولی الان بهتر است.
جواد از در اتاق داخل شد و گفت:" پس به هوش آمدی؟ پسر، تو که ما رو پاک ترساندی. واقعا دیوانه ای که به خاطر یک زردآلو آن کار را کردی!"
بی حوصله گفتم:" از چه داری حرف میزنی؟ راستی، جایزه ی دایی جان چه بود؟"
جواد با عصبانیت گفت:"بهت که گفتم؛ یک دانه زردآلو! اصلا بگیرش، مال خودت."
بعد آن را برایم انداخت و از اتاق خارج شد.
اصلا باورم نمی شد. همه ی تلاش هایم برای چیزی که تمام مدت مسابقه بالای سرمان بود بی معنی می نمود.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که ثابت کنم تلاشم برای هیچ نبوده. گفتم شاید مزه اش با بقیه تفاوتی دارد. بعد نصفی از زردآلو را کندم و در دهانم گذاشتم. شیرین بود اما فرق چندانی با بقیه نداشت. نصفه ی دیگر زردآلو را در جیبم گذاشتم و به حیاط رفتم. دایی جان را دیدم که زیر سایه ی درختی نشسته و با سنگی کوچک هسته ی زردآلو ها را می شکند و مغزش را درون پارچه ای سبز رنگ که کنارش هست می ریزد و زیر لب این را زمزمه می کند:" تا نشکنی، به مغز نمی رسی."
اما وقتی متوجه حضورم شد گفت:" آه! به هوش آمدی؟" سری تکان دادم و بعد گفتم:" راستی دایی جان، آن دیگر چه بود؟ جایزه را می گویم. فکر می کردم چیز با ارزشی باشد."
دایی جان خندید و گفت:" چه چیزی با ارزش تر از حاصل دست رنج آدم؟ و اینکه یک دانه زردآلو در باغی پر از آن، موجب بی ارزشی اش نمی شود. مثل وقت می ماند؛ هر لحظه اش با ارزش است و از همه مهم تر، هیچ لحظه ای تکراری نیست. جهان هر لحظه در حال نو شدن است. درست مثل تو یا حتی مثل من. با اینکه به ظاهر پیر می شوم اما کهنه هرگز.
حالا سر پا نایست. بیا اینجا بنشین زیر سایه درخت،
در خنکای نسیم تا برایت قصه ای دیگر بگویم."
من عاشق قصه های دایی جانم. قصه هایی که شاید واقعیت نداشت اما حقیقت داشت...
۱۰.۳k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.