رمان به وقت عاشقی

رمان به وقت عاشقی 💙
پارت اول.
#دیانا
امروز بالاخره از این پرورشگاه کفتی میرم بیرون. بالاخره یه نفر منو به سرپرستی قبول کرد. از وقتی که یادم میاد اینجا بودم. میگن که پدر و مادرم مردن. اما.. برام مهم نیت انقدر سختی کشیدم توی زندگیم که اینا برام مهم نباشه. میگن خانواده ایکه منو به سرپرستی گرفتم خیلی پولدارن. خوش به حالم. توی یکی از قرار هایی که با همین آقایی که از امروز پدرم میشه فهمیدم که یه پسر داره. که تفاوت سنی زیادی نداریم. به اونم باید بگم دادش خودم تا حالا ندیدمش ولی اینجوری که پدرشه میگفت باید خوشغیافه باشه.
رئیس پرورشگاه: رحیمی اومدن دنبالت.
دیانا: الان میام.
وسایلم رو برداشتم. و رفتم بیرون. رییس پرورشگاه شناسنامه ام رو به پدر داد و منو به اون سپرد. پدر دست منو گرفتم و به سمت یه ماشین کرون قیمت برد.
درماشین رو باز کردم که دیدم که پسر نشسته روی صندلی عقب. آروم لب زدم.
دیانا: سلام
پسره: سلام(سرد)
پدر: بروبالا دیانا جان.
دیانا: ممنونم پدر.
پدر: خواهش میکنم عزیزم.
سوار ماشین شدم. کمی گذشت که پسره بهم گقت:
پس اسمت دیانا هست.(سرد)
دیانا: بله میشخ اسم شمارو بدونم؟
پسره: من ارسلان هستم(سرد)
حالا ازحق نگذرسم کراظیم بود برای خودش. توی پرورشگاه پسری به خوشقیافه گی این نداده بودم.
#ارسلان
دختر قشگلی بود ولی من هیچ وقت دوست نداظتم بیاد به خونمون دختره ی پاپتی. پر از بیماری های ناشناخته تازه بیچاره نمیدون یک ماه دیگه باید به عقد......
۸لایک کنید برای پارت بعد.
دوستون دارم. 😘
دیدگاه ها (۶)

رمان به وقت عاشقی💙پارت دوم. باید به عقدر عمو درمیاد؛ آخی. ول...

رمان به وقت عاشقی💙پارت سومخدایااااا از دست این بشر من همین ا...

خب! بچه ها رمان دیگه ای که همراه با رمان(بهشتی همانند جهنم♥)...

رمان بهشتی همانند جهنم ♥یهو دیدم سکینه جلوی یه دختر جوونی خم...

پارت.¹ویوا.تصبح با صدای گوشیم بیدار شدم آینه روبه روی تختم ب...

پارت ۵ فصل ۲ که حذف شده بود

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط