شیشه عمر ارباب
پارت ۱۷🍷
تروث:شما زندانی شدید
ا.ت: زندانی؟..خانوادم..دوستام..نگرانم نیستن؟
تروث:اونا بعد اینکه شما وارد دنیای موازی شدید فراموشتون کردن
ا.ت:یعنی دیگه یادشون نمیاد منو؟
تروث:خیر
(فلش بک ب اون لحظه ای ک ا.ت سوار اسانسور شد)
یون هی:بچه ها ما چرا اینجا وایستادیم؟
یونجی:فکر کنم داشتیم یه چیزیو امتحان میکردیم
یونا:فک نکنم..ولش بیان بریم خوشبگذرونیم
(پایان فلش بک)
خودمو ت بغل جونگ کوک جا کردم
ا.ت: یعنی قراره اینجا بمیرم؟
جونگ کوک: دربارش صحبت میکنم...تروث اخرین فرد توی خانواده پارک کیه؟
تروث: پارک ا.ت
ا.ت: من؟
جونگ کوک: مطمئنی؟
تروث: بله ارباب...خانم پارک ا.ت شما شیشه ی عمر ارباب هستید
قلبم تند تند میزد...ترسیدم خیلی ترسیدم
تروث:سوال دیگه ای ندارید؟
جونگ کوک : ن...نه
کم کم نور تونگ ازبین رفت و اسمون دوباره خاکستری شد..اون چیزی ک کنار پام تکون میخورد خرگوشم بود..از جام با ترس بلند شدم...یعنی قراره انقد خون بدنمو بخوره تا بمیرم؟...یعنی قراره تا اخر عمر توی این دنیای عجیب بدون هیچ قدرتی و اشنایی زندانی بشم؟..با گرفتن دستم از پشت ب خودم اومد..برگشتم دیدم جونگ کوک..دستمو از توی دستش بیرون کشیدم
جونگ کوک: ب..بریم خونه؟
رفتم عقب تر...همین پسری ک تا چند دقیقه پیش کنارش ارامش داشتم الان مثل سگ ازش میترسم
جونگ کوک: ا.ت من بهت اسیب نمیزنم نترس
ولی هنوزم قلبم تند تند میزد..اومد سمتم
جونگ کوک: داره شب میشه..بریم خونه؟
هیچی نگفتم چون نمیتونستیم بیشتر از این اینجا بمونیم...برای استایل بغلم کرد و رفت لبه ی کوه و اروم ب سمت پایین رفت...نسبت به بالا رفتن از کوه خیلی اسونتر اومدیم پایین..اروم ب سطح زمین نزدیک شدیم..تا رسیدیم پایین سریع از بغلش بیرون اومدم
(ویو جونگ کوک)
ازم میترسید..وارد جنگل شدیم..سریعتر از من حرکت میکرد و جلوتر راه میرفت...احساس بدی داشتم...همش کنارم بود و بهم انرژی میداد ولی الان داره ب بدترین شکل ممکن ازم فاصله میگیره...ب رفتارش قبل از اینکه بفهمه قراره چ اتفاقی بیوفته فکر میکردم...لبخندی رو لبام مینشست..چرا اون لحظه نفهمیده بودم ک کنارش چ ارامشی دارم..بعد از ۲۰۰ سال بلخره احساس خوشبختی کرده بودم...نمیخام ازم دور بشه...هوا کم کم داشت تاریک میشد ک از پشت صداش زدم
جونگ کوک: ا.ت..داره شب میشه..خسته نیستی؟
یه دفعه وایستاد و نشست رو زمین و دستاشو کرد لای موهاش
.
.
.
هرجوفت پارت هایی ک اپ کردمو لایک میکنید و کامنت میزارین وگرنه من میدونم با شما🗿🔪
تروث:شما زندانی شدید
ا.ت: زندانی؟..خانوادم..دوستام..نگرانم نیستن؟
تروث:اونا بعد اینکه شما وارد دنیای موازی شدید فراموشتون کردن
ا.ت:یعنی دیگه یادشون نمیاد منو؟
تروث:خیر
(فلش بک ب اون لحظه ای ک ا.ت سوار اسانسور شد)
یون هی:بچه ها ما چرا اینجا وایستادیم؟
یونجی:فکر کنم داشتیم یه چیزیو امتحان میکردیم
یونا:فک نکنم..ولش بیان بریم خوشبگذرونیم
(پایان فلش بک)
خودمو ت بغل جونگ کوک جا کردم
ا.ت: یعنی قراره اینجا بمیرم؟
جونگ کوک: دربارش صحبت میکنم...تروث اخرین فرد توی خانواده پارک کیه؟
تروث: پارک ا.ت
ا.ت: من؟
جونگ کوک: مطمئنی؟
تروث: بله ارباب...خانم پارک ا.ت شما شیشه ی عمر ارباب هستید
قلبم تند تند میزد...ترسیدم خیلی ترسیدم
تروث:سوال دیگه ای ندارید؟
جونگ کوک : ن...نه
کم کم نور تونگ ازبین رفت و اسمون دوباره خاکستری شد..اون چیزی ک کنار پام تکون میخورد خرگوشم بود..از جام با ترس بلند شدم...یعنی قراره انقد خون بدنمو بخوره تا بمیرم؟...یعنی قراره تا اخر عمر توی این دنیای عجیب بدون هیچ قدرتی و اشنایی زندانی بشم؟..با گرفتن دستم از پشت ب خودم اومد..برگشتم دیدم جونگ کوک..دستمو از توی دستش بیرون کشیدم
جونگ کوک: ب..بریم خونه؟
رفتم عقب تر...همین پسری ک تا چند دقیقه پیش کنارش ارامش داشتم الان مثل سگ ازش میترسم
جونگ کوک: ا.ت من بهت اسیب نمیزنم نترس
ولی هنوزم قلبم تند تند میزد..اومد سمتم
جونگ کوک: داره شب میشه..بریم خونه؟
هیچی نگفتم چون نمیتونستیم بیشتر از این اینجا بمونیم...برای استایل بغلم کرد و رفت لبه ی کوه و اروم ب سمت پایین رفت...نسبت به بالا رفتن از کوه خیلی اسونتر اومدیم پایین..اروم ب سطح زمین نزدیک شدیم..تا رسیدیم پایین سریع از بغلش بیرون اومدم
(ویو جونگ کوک)
ازم میترسید..وارد جنگل شدیم..سریعتر از من حرکت میکرد و جلوتر راه میرفت...احساس بدی داشتم...همش کنارم بود و بهم انرژی میداد ولی الان داره ب بدترین شکل ممکن ازم فاصله میگیره...ب رفتارش قبل از اینکه بفهمه قراره چ اتفاقی بیوفته فکر میکردم...لبخندی رو لبام مینشست..چرا اون لحظه نفهمیده بودم ک کنارش چ ارامشی دارم..بعد از ۲۰۰ سال بلخره احساس خوشبختی کرده بودم...نمیخام ازم دور بشه...هوا کم کم داشت تاریک میشد ک از پشت صداش زدم
جونگ کوک: ا.ت..داره شب میشه..خسته نیستی؟
یه دفعه وایستاد و نشست رو زمین و دستاشو کرد لای موهاش
.
.
.
هرجوفت پارت هایی ک اپ کردمو لایک میکنید و کامنت میزارین وگرنه من میدونم با شما🗿🔪
۱۶.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.