شیشه ی عمر ارباب
پارت ۱۸🍷
نشست زمین و شروع کرد ب گریه کردن
رفتم نزدیکش...از حرکت یه دفعه ایش جا خوردم
جونگ کوک: ا.ت..حالت خوبه؟
ا.ت: نزدیکم نیاااا
یه جوری داد کشید هرچی پرنده و حیوون دورمون بودن فرار کردن
ا.ت: من نمیخام بمیرم..نزدیکم نیا(با گریه)
جونگ کوک: قرار نیست بمیری...چرا ازم میترسی..ت ک گفتی از من نمیترسی
ا.ت: اون مال وقتی بود ک نمیدونستم قراره ب دستت کشته بشم
رفتم نزدیکش و نشستم کنارش و دستمو رو شونش گذاشتم
جونگ کوک: من نمیکشمت...ت قراره تا ابد پیش من زندگی کنی...ا.ت من نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه
بغلم کرد
ا.ت: ولی ت میخای خونمو بخوری...همون یه تیکه ای ک از خونم خوردی خیلی درد داشت
جونگ کوک:راجب اونم یه فکری میکنیم نترس
سرشو بالا گرفت و با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد...اروم صورتمو اوردم پایین و لبشو بوسیدم ک شکه شد و یه قطره اشک از روی گونش لیز خورد و افتاد پایین
جونگ کوک: اروم شدی؟..داره شب میشه
ت بغلم گرفتمش و راه افتادم...توی راه هیچ حرفی نزد..چون توی راه واینستادیم و راهو بلد بودیم سریعتر رسیدیم خونه..نزدیکای صب بود جلوی در اسمون خراش وایستادم...در باز شد و رفتم داخل..ا.ت خابش برده بود برا همین گذاشتمش رو کاناپه و شنلمو روش کشیدم و پیشونیشو بوسیدم همون لحظه ماری اومد
ماری:جو..جونگ کوک...مگه قرار نبود با من ازدواج کنی؟ پس چرا داری اونو میبوسی؟
جونگ کوک: من هیچوقت بهت نگفتم باهات ازدواج میکنم
ماری: ولی جونگ کوک
جونگ کوک: ت یه روحی و من علاقه ای ب ت ندارم
ماری: ولی اونم انسانه
جونگ کوک: باشه..برام مهم نیست...توعم از این خونه گم میشی میری بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگردی
ماری برای اخرین بار بهم نگاه کرد و از در رفت بیرون....خب دشمن اولش از بین رفت حالا بریم سراغ خودش....یه انسان ک نمیتونه اینجوری زندگی کنه..باید شرایط زندگیشو فراهم کنم...مثل اتاق و لباس..رفتم داخل یه اتاق خاک گرفته و شروع کردم ب تمیز کردنش..چرخ خیاطی جادویی ک داشتم شروع کرد ب دوختن پارچه های سفید و قرمز..نصف کارارو با قدرتم انجام میدادم و نصف دیگشو خودم
.
.
.
کارم با اتاق تموم شد( عکسشو میزارم) و رفتم بیرون ک دیدم ا.ت نشسته رو مبل
ا.ت: قراره تا ابد ای این لباس تنم باشه؟
جونگ کوک: پاشو برو حموم بقیش با من
ا.ت: اینجا مگه حموم داره؟
جونگ کوک : معلومه...من باید همیشه تمیز باشم
ا.ت رو همراهی کردم تا حموم...بعد اینکه رفت رفتم سراغ چرخ خیاطی و یه لباس قرمز رنگ دادم درست کنه
ا.ت: جونگ کوک لباس ندارم( از داخل حموم)
جونگ کوک: الان میارم
براش لباس هارو بردم ک بعد چند مین اومد از حموم بیرون
ا.ت: خیلی قشنگه(عکسشو میزارم)
جونگ کوک: بیا بریم حالا اتاقو نشونت بدم
بردمش اتاقو بهش نشون دادم
ا.ت: اینهمه کارو وقتی من خاب بودم انجام دادی؟
جونگ کوک: البته بانو
نشست زمین و شروع کرد ب گریه کردن
رفتم نزدیکش...از حرکت یه دفعه ایش جا خوردم
جونگ کوک: ا.ت..حالت خوبه؟
ا.ت: نزدیکم نیاااا
یه جوری داد کشید هرچی پرنده و حیوون دورمون بودن فرار کردن
ا.ت: من نمیخام بمیرم..نزدیکم نیا(با گریه)
جونگ کوک: قرار نیست بمیری...چرا ازم میترسی..ت ک گفتی از من نمیترسی
ا.ت: اون مال وقتی بود ک نمیدونستم قراره ب دستت کشته بشم
رفتم نزدیکش و نشستم کنارش و دستمو رو شونش گذاشتم
جونگ کوک: من نمیکشمت...ت قراره تا ابد پیش من زندگی کنی...ا.ت من نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه
بغلم کرد
ا.ت: ولی ت میخای خونمو بخوری...همون یه تیکه ای ک از خونم خوردی خیلی درد داشت
جونگ کوک:راجب اونم یه فکری میکنیم نترس
سرشو بالا گرفت و با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد...اروم صورتمو اوردم پایین و لبشو بوسیدم ک شکه شد و یه قطره اشک از روی گونش لیز خورد و افتاد پایین
جونگ کوک: اروم شدی؟..داره شب میشه
ت بغلم گرفتمش و راه افتادم...توی راه هیچ حرفی نزد..چون توی راه واینستادیم و راهو بلد بودیم سریعتر رسیدیم خونه..نزدیکای صب بود جلوی در اسمون خراش وایستادم...در باز شد و رفتم داخل..ا.ت خابش برده بود برا همین گذاشتمش رو کاناپه و شنلمو روش کشیدم و پیشونیشو بوسیدم همون لحظه ماری اومد
ماری:جو..جونگ کوک...مگه قرار نبود با من ازدواج کنی؟ پس چرا داری اونو میبوسی؟
جونگ کوک: من هیچوقت بهت نگفتم باهات ازدواج میکنم
ماری: ولی جونگ کوک
جونگ کوک: ت یه روحی و من علاقه ای ب ت ندارم
ماری: ولی اونم انسانه
جونگ کوک: باشه..برام مهم نیست...توعم از این خونه گم میشی میری بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگردی
ماری برای اخرین بار بهم نگاه کرد و از در رفت بیرون....خب دشمن اولش از بین رفت حالا بریم سراغ خودش....یه انسان ک نمیتونه اینجوری زندگی کنه..باید شرایط زندگیشو فراهم کنم...مثل اتاق و لباس..رفتم داخل یه اتاق خاک گرفته و شروع کردم ب تمیز کردنش..چرخ خیاطی جادویی ک داشتم شروع کرد ب دوختن پارچه های سفید و قرمز..نصف کارارو با قدرتم انجام میدادم و نصف دیگشو خودم
.
.
.
کارم با اتاق تموم شد( عکسشو میزارم) و رفتم بیرون ک دیدم ا.ت نشسته رو مبل
ا.ت: قراره تا ابد ای این لباس تنم باشه؟
جونگ کوک: پاشو برو حموم بقیش با من
ا.ت: اینجا مگه حموم داره؟
جونگ کوک : معلومه...من باید همیشه تمیز باشم
ا.ت رو همراهی کردم تا حموم...بعد اینکه رفت رفتم سراغ چرخ خیاطی و یه لباس قرمز رنگ دادم درست کنه
ا.ت: جونگ کوک لباس ندارم( از داخل حموم)
جونگ کوک: الان میارم
براش لباس هارو بردم ک بعد چند مین اومد از حموم بیرون
ا.ت: خیلی قشنگه(عکسشو میزارم)
جونگ کوک: بیا بریم حالا اتاقو نشونت بدم
بردمش اتاقو بهش نشون دادم
ا.ت: اینهمه کارو وقتی من خاب بودم انجام دادی؟
جونگ کوک: البته بانو
۱۳.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.