ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 32)
آجوما: نه اشکالی نداره فقط من تا جایی که یادمه بهت میگم تا جایی که حافظه ام دارم
.... خب اون از بچگی عاشق آشپزی بود.... ولی من اجازه نمیدادم اون موقع ... چون با خودم گفتم هنوز بچه اس و خب واقعا هم اسیب میدید
سر این موضوع واقعا خیلی منو دق داد😂
ولی بعد اینکه بزرگتر شد دیگه کمکم میکرد و دستپختش هم عالی بود
ولی اون علایقش یه چیز دیگه بود که حتی به منم نگفته تا حالا... تو خونه تنها میشد یه کارایی میفهمیدم قایمکی انجام میداد ولی هیچ وقت نفهمیدم چیکار میکرد... اون واقعا مهربون بود و همیشه به مردم کمک میکرد تو مسئله و موضوع های مختلف و درسشم خوب بود و از همون اول زیبا و مهربان بود
من و پدرش بهش لقب فرشته رو داده بودیم
هر جای دنیا که هست که نمیدونم ازدواج کرده یا نه... اون 28 سالشه الان چون وقتی 13 سالش بود از دستش دادم و خب از اون موقع 15 سال گذشته پس میشه 28 سالش دختر نازنینم🙂
ات: از این جور دخترا کم پیدا میشه
میفهمم سخته برات خیلی
منم با پسری که قبلا جونمم براش میدادم 13 ساله که مثل دشمن هم میمونیم و الان زیر یه سقف داریم اجباری زندگی میکنیم
من... من.... واقعا خیلی دوسش داشتم درسته خیلی بچه بودیم ولی اون واقعا خوش قلب بود... هیچ وقت سنگدل نبود و عاشق این بود باهم تو هوای تقریبا گرم مرطوب دوتایی در اینده دست تو دست هم قدم بزنیم
ولی... به جای اینا دیواری از سنگ برای خودمون ساختیم که هیچ جوره نمیشه شکستش ( یه قطره اشک ریخت)
آجوما: دخترم من نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید
ات: نه تقصیر شما نیست فقط ( دماغشو کشید و اشکاشو پاک کرد) فقط این خاطرات مزخرف کوفتیه که همشون تو ذهنم مرور میشن نمیتونم فراموشش کنم
آجوما: خاطرات خوشت با عشق قدیمیت هیچ وقت پاک نمیشه عزیزم حتی با وجود اینکه از هم متنفر باشید یا دشمن هم باشید
این خاطرات هیچ وقت از یادت نمیرن!
مثل من که از شوهرم متنفرم که دخترمو ازم گرفت ولی خاطرات جوونیم باهاش یادم نمیره!
ات: اوهوم
آجوما: کم کم دارم بهت شک میکنم ( چشماشو ریز کرد)
ات: شک؟ برای چی چرا؟ ( تعجب)
آجوما: تو دخترمی؟! اخه انقد اخلاقات شبیهشه که بهت شک میکنم تو دخترمی ( خنده)
ات: ( خنده) ولی باید منطقی باشید مگه خودتون نمیگید دخترتون الان 28 سالشه؟
ولی من 20 سالمه پس چطور میتونم دخترتون باشم؟ بعدشم من مادر و پدر واقعی خودمو با برادرم دارم اخه چطور ممکنه ( با شوخی و خنده گفت)
آجوما: میدونم عزیزم میخواستم سر به سرت بزارم ( خنده)
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 32)
آجوما: نه اشکالی نداره فقط من تا جایی که یادمه بهت میگم تا جایی که حافظه ام دارم
.... خب اون از بچگی عاشق آشپزی بود.... ولی من اجازه نمیدادم اون موقع ... چون با خودم گفتم هنوز بچه اس و خب واقعا هم اسیب میدید
سر این موضوع واقعا خیلی منو دق داد😂
ولی بعد اینکه بزرگتر شد دیگه کمکم میکرد و دستپختش هم عالی بود
ولی اون علایقش یه چیز دیگه بود که حتی به منم نگفته تا حالا... تو خونه تنها میشد یه کارایی میفهمیدم قایمکی انجام میداد ولی هیچ وقت نفهمیدم چیکار میکرد... اون واقعا مهربون بود و همیشه به مردم کمک میکرد تو مسئله و موضوع های مختلف و درسشم خوب بود و از همون اول زیبا و مهربان بود
من و پدرش بهش لقب فرشته رو داده بودیم
هر جای دنیا که هست که نمیدونم ازدواج کرده یا نه... اون 28 سالشه الان چون وقتی 13 سالش بود از دستش دادم و خب از اون موقع 15 سال گذشته پس میشه 28 سالش دختر نازنینم🙂
ات: از این جور دخترا کم پیدا میشه
میفهمم سخته برات خیلی
منم با پسری که قبلا جونمم براش میدادم 13 ساله که مثل دشمن هم میمونیم و الان زیر یه سقف داریم اجباری زندگی میکنیم
من... من.... واقعا خیلی دوسش داشتم درسته خیلی بچه بودیم ولی اون واقعا خوش قلب بود... هیچ وقت سنگدل نبود و عاشق این بود باهم تو هوای تقریبا گرم مرطوب دوتایی در اینده دست تو دست هم قدم بزنیم
ولی... به جای اینا دیواری از سنگ برای خودمون ساختیم که هیچ جوره نمیشه شکستش ( یه قطره اشک ریخت)
آجوما: دخترم من نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید
ات: نه تقصیر شما نیست فقط ( دماغشو کشید و اشکاشو پاک کرد) فقط این خاطرات مزخرف کوفتیه که همشون تو ذهنم مرور میشن نمیتونم فراموشش کنم
آجوما: خاطرات خوشت با عشق قدیمیت هیچ وقت پاک نمیشه عزیزم حتی با وجود اینکه از هم متنفر باشید یا دشمن هم باشید
این خاطرات هیچ وقت از یادت نمیرن!
مثل من که از شوهرم متنفرم که دخترمو ازم گرفت ولی خاطرات جوونیم باهاش یادم نمیره!
ات: اوهوم
آجوما: کم کم دارم بهت شک میکنم ( چشماشو ریز کرد)
ات: شک؟ برای چی چرا؟ ( تعجب)
آجوما: تو دخترمی؟! اخه انقد اخلاقات شبیهشه که بهت شک میکنم تو دخترمی ( خنده)
ات: ( خنده) ولی باید منطقی باشید مگه خودتون نمیگید دخترتون الان 28 سالشه؟
ولی من 20 سالمه پس چطور میتونم دخترتون باشم؟ بعدشم من مادر و پدر واقعی خودمو با برادرم دارم اخه چطور ممکنه ( با شوخی و خنده گفت)
آجوما: میدونم عزیزم میخواستم سر به سرت بزارم ( خنده)
ادامه اش تو کامنتا
۳.۸k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.