ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 34)
ات ویو
تا لباسام و پاکت هارو جابه جا کنم ساعت شد 8:15 دقیقه.... دیگه رفتم صورتم رو شستم و دوباره نشستم پشت میزم و یه آرایش لایت کردم و لباس مشکی ای که آجوما برام انتخاب کرده بود رو پوشیدم... اومدم جلوی آینه... خوشگل بود و بهم خدایی میومد ولی حس کردم کمی بازه.... بیخیال
موهامو باز کردم و با اتو صاف کردم
یکم عطر به خودم زدم و کیفمو برداشتم با سوییچ ماشین و از پله ها رفتم پایین
...
جیسو: وای چه خوشگل شدی دخترم ( لبخند)
ات: مرسی ( لبخند)... پس فعلا دیگه من میرم خدافظ
جیسو: خدافظ عزیزم
..
( ات سوار ماشین شد و رفت طرف خونه ی لیسا... سوارش کرد و باهم به سمت بار رفتن و ماشین پارک کردن و پیاده شدن و رفتن تو)
..
لیسا: واووو خوب رسیدن به این بار ها
ات: آره والا چه تمیز و خوشگل تر شده...
لیسا: البته مگه این دود و کوفت زهرماری ها میزاره یکم هوا بمونه این تو
ات: 😂😂... بیا بریم اونجا بشینیم
( رفتن سر یه میز نشستن که گارسون اومد سمتشون)
گارسون: براتون چی بیارم؟
ات: ویسکی 30 درصد
گارسون: بله ( رفت و اونارو اورد)
لیسا: ( کمی نوشید) آخخخ چقد دلم تنگ شده بود واسش
ات: واسه کی ( یکم نوشید)
لیسا: این دیگه ( اشاره به ویسکی)
ات: یعنی بیشتر دلت واسه اینا تنگ شده بود تا من؟! ( حرصی)
لیسا: چه ربطی داره تو که خره منی ( لپ ات رو بوسید)
ات: ابراز احساساتت قربون ( خنده)
لیسا: یاد بگیر دیگه😂
ات: راستی چرا موهاتو کوتاه کردی
لیسا: کوتاه بیشتر دوست دارم... خوب شدم؟
ات: عالی...
لیسا: ( یه نگاه به لباس ات کرد و یه قلوب ویسکی خورد) ببینم... خبرایی هست؟ ( چشمک)
ات: هوم؟ چه خبرایی؟
لیسا: از تو بعیده لباس باز بپوشی😂😐
ات: ( یه نگاه به لباسش کرد و لیوان گذاشت رو میز) آها خوبه همون گفتی.... بزار برات تعریف کنم
( ات اتفاقاتی که تو این چند روز افتاده بود برای لیسا تعریف کرد)
...
لیسا: وای الهی زن بیچاره...
ات: خیلی دلم براش میسوزه..
لیسا: ولی دمت گرم امروز کار خوبی کردی با خودت بردیش بیرون واقعا مهربون تر از تو دنیا فک نکنم باشه😂🙂
ات: هههه
لیسا: ات.... توروخدا تو غذای اون لارا سم بریز
ات: برای چی؟😂
لیسا: بمیره😂😐
ات: بیخیال اتفاقا به لطف اونه الان من اومدم وگرنه اگه اون عوضی خونه بود مگه میتونستم بیام.... حتما الان تو یه جایی دارن همو میکنن اصلا به من چه😐😂
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 34)
ات ویو
تا لباسام و پاکت هارو جابه جا کنم ساعت شد 8:15 دقیقه.... دیگه رفتم صورتم رو شستم و دوباره نشستم پشت میزم و یه آرایش لایت کردم و لباس مشکی ای که آجوما برام انتخاب کرده بود رو پوشیدم... اومدم جلوی آینه... خوشگل بود و بهم خدایی میومد ولی حس کردم کمی بازه.... بیخیال
موهامو باز کردم و با اتو صاف کردم
یکم عطر به خودم زدم و کیفمو برداشتم با سوییچ ماشین و از پله ها رفتم پایین
...
جیسو: وای چه خوشگل شدی دخترم ( لبخند)
ات: مرسی ( لبخند)... پس فعلا دیگه من میرم خدافظ
جیسو: خدافظ عزیزم
..
( ات سوار ماشین شد و رفت طرف خونه ی لیسا... سوارش کرد و باهم به سمت بار رفتن و ماشین پارک کردن و پیاده شدن و رفتن تو)
..
لیسا: واووو خوب رسیدن به این بار ها
ات: آره والا چه تمیز و خوشگل تر شده...
لیسا: البته مگه این دود و کوفت زهرماری ها میزاره یکم هوا بمونه این تو
ات: 😂😂... بیا بریم اونجا بشینیم
( رفتن سر یه میز نشستن که گارسون اومد سمتشون)
گارسون: براتون چی بیارم؟
ات: ویسکی 30 درصد
گارسون: بله ( رفت و اونارو اورد)
لیسا: ( کمی نوشید) آخخخ چقد دلم تنگ شده بود واسش
ات: واسه کی ( یکم نوشید)
لیسا: این دیگه ( اشاره به ویسکی)
ات: یعنی بیشتر دلت واسه اینا تنگ شده بود تا من؟! ( حرصی)
لیسا: چه ربطی داره تو که خره منی ( لپ ات رو بوسید)
ات: ابراز احساساتت قربون ( خنده)
لیسا: یاد بگیر دیگه😂
ات: راستی چرا موهاتو کوتاه کردی
لیسا: کوتاه بیشتر دوست دارم... خوب شدم؟
ات: عالی...
لیسا: ( یه نگاه به لباس ات کرد و یه قلوب ویسکی خورد) ببینم... خبرایی هست؟ ( چشمک)
ات: هوم؟ چه خبرایی؟
لیسا: از تو بعیده لباس باز بپوشی😂😐
ات: ( یه نگاه به لباسش کرد و لیوان گذاشت رو میز) آها خوبه همون گفتی.... بزار برات تعریف کنم
( ات اتفاقاتی که تو این چند روز افتاده بود برای لیسا تعریف کرد)
...
لیسا: وای الهی زن بیچاره...
ات: خیلی دلم براش میسوزه..
لیسا: ولی دمت گرم امروز کار خوبی کردی با خودت بردیش بیرون واقعا مهربون تر از تو دنیا فک نکنم باشه😂🙂
ات: هههه
لیسا: ات.... توروخدا تو غذای اون لارا سم بریز
ات: برای چی؟😂
لیسا: بمیره😂😐
ات: بیخیال اتفاقا به لطف اونه الان من اومدم وگرنه اگه اون عوضی خونه بود مگه میتونستم بیام.... حتما الان تو یه جایی دارن همو میکنن اصلا به من چه😐😂
ادامه اش تو کامنتا
۴.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.