❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ³⁷
با خارج شدن کوک از اتاق سرمو آروم گذاشتم روی بالش و پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم
یک ساعت بعد......
خدمتکار درحال در زدن در اتاق بود ولی خب دخترک بدجور غرق خواب بود و یکی از عادت هایی ک داشت این بود ک خواب بسیار سنگینی برعکس همسرش داشت......
۱۵ مینی گذشت و خدمتکار هنوز درحال در زدن بود......
خدمتکار ک دید جوابی از میسو نمیشنوه نگران و با پاهایی ک به زور قدم بر میداره به سمت پایین رفت تا به یکی از بادیگارد ها بگه به اربابش زنگ بزنه و بگه ک چه اتفاقی افتاده چونکه هیچ خدمتکاری توی عمارت جئون حق استفاده از گوشی رو نداشت.......
بادیگارد بعد از تماس گرفتن با اربابش به همراه خدمتکار به داخل عمارت رفت و پشت در اتاق دختر وایساده بودن و پی در پی در میزدن.............
جونگوک بعد از چند دقیقه به عمارت میرسه و پله هارو دوتا یکی با عجله طی میکنه تا به اتاق دخترش برسه........
با رسیدنش به اتاق بادیگارد و خدمتکار نگران رو به پایین میفرسته و خودش قفل درو میزنه و با نگرانی وارد میشه..........
سریع با عجله به سمت میسو میره و پتو رو از روی سرش کنار میزنه با دیدن قیافه ی معصومش ک غرق در خواب بود دلش ضعف میره نفس راحتی بیرون میده از اینکه عشقش سلامته جنگوک میدونست ک عروسکش خواب سنگینی داره ولی فک نمیکرد توی این موقعیت خواب باشه و همین به شدت نگرانش کرده بود.........
به سمت در میره و قفلش میکنه بعد با در آوردن کت و کفشش به سمت تخت میره و با همون شلوار و پیراهنش میشینه روی تخت و سر میسو رو میزاره روی سینش و آروم با انگشتاش حرکات موزونی روی کمر باریک دختر میکشید............
میسو ک حالا با این حرکات آروم چشماش رو باز کرده بود به دستش ک روی سینه ی مردش بود نگاه میکنه و آروم و با کمی تعجب صورتشو میاره بالا و نگاهشو به نگاه های خیره همسرش میده.........
پنج دقیقه ای نگاهشون چفت هم بود انگاری هیچ کس دلش نمیخواست این نگاه عاشقانه رو تموم کنه...........
جونگوک دستش رو پشت گردنش میسو میزاره و روی تخت درازش میکنه و خودش هم روش خیمه میزنه.........
لباشو میبره سمت لبای دخترش و با ولع شروع میکنه به مک زدنشون..........
دختر ک توی شک بود از این حرکت عجیب و یهویی همسرش ک با گازی ک جونگوک از لباش گرفت به خودش اومد و با گذاشتن دستاش دور گردن همسرش اونو همراهی میکنه.........
آروم لباشونو از هم جدا میکنن و همونطور ک صورتاشون نزدیک هم بود و نفساشون رو روی صورت همدیگه خالی میکردن جونگوک اسپنک محکمی به رون دخترک میزنه ک قیافش از درد مچاله میشه.........
میسو میخواست طلبکارانه دلیل این کار همسرش رو ازش بپرسه ولی با دیدن چشمای خشن و عصبی همسرش جرعت اینکه بخواد حرفی بزنه رو از دست میده..........
جونگوک همچنان سنگین نفس میکشید و همونطور ک نفساش رو روی صورت دخترش خالی میکرد و چشماش جفتش بود با صدای بم و خشداری لب میزنه
میدونی چقد نگرانت شدم هوم میدونی؟!
میسو ک از همه جا بی خبر بود با چشمایی پر از تعجب و کمی ترس به چشمای همسرش زل زده بود.........
دهنش رو باز میکنه و با لکنت و در همون حالت از جونگوک میپرسه
چرا چیشده مگه؟
جونگوک دهنش رو باز میکنه و شروع میکنه به حرف زدن
من رفته بودم دارک وب ولی یکی از بادیگارد ها زنگ زد گفت ک خدمتکار اومده در اتاق رو هرچقدر زده جوابی ازت نشنیده و نگران شده زنگ زده به من منم سریع اومدم عمارت درو باز کردم اومدم توی اتاق با دیدنت ک خوابی خیالم راحت شد......
میسو ک حالا توی چشماش تعجب موج میزد از این همه اتفاقی ک وقتی خواب بوده افتاده لبخند ملیحی تحویل همسرش میده و سر جونگوک رو همونطور ک روش خیمه زده بود بین سینه هاش قرار میده و جونگوک هم برای اینکه سنگینی هیکلش دختر ظریفش رو اذیت نکنه بدنشو به اون سمت میکشه........
میسو دستشو لای موهای جونگوک میکشه و با لحن مهربون و آرومی میگه
زندگیم تو ک میدونی من خوابم سنگینه پس برای چی نگران شدی؟
جونگوک ک حالا به خاطر این آرامشی ک از دخترش دریافت کرده بود غرق در خواب بود......... میسو ک دید جوابی از همسرش نگرفت آروم کمی خودشو نیم خیر میکنه و با دیدن چشمای جونگوک ک بستس لبخندی از کیوتیش میزنه و در همون حالت لحاف رو روی خودشون میکشه و مجددا به خواب میرن..........
part ³⁷
با خارج شدن کوک از اتاق سرمو آروم گذاشتم روی بالش و پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم
یک ساعت بعد......
خدمتکار درحال در زدن در اتاق بود ولی خب دخترک بدجور غرق خواب بود و یکی از عادت هایی ک داشت این بود ک خواب بسیار سنگینی برعکس همسرش داشت......
۱۵ مینی گذشت و خدمتکار هنوز درحال در زدن بود......
خدمتکار ک دید جوابی از میسو نمیشنوه نگران و با پاهایی ک به زور قدم بر میداره به سمت پایین رفت تا به یکی از بادیگارد ها بگه به اربابش زنگ بزنه و بگه ک چه اتفاقی افتاده چونکه هیچ خدمتکاری توی عمارت جئون حق استفاده از گوشی رو نداشت.......
بادیگارد بعد از تماس گرفتن با اربابش به همراه خدمتکار به داخل عمارت رفت و پشت در اتاق دختر وایساده بودن و پی در پی در میزدن.............
جونگوک بعد از چند دقیقه به عمارت میرسه و پله هارو دوتا یکی با عجله طی میکنه تا به اتاق دخترش برسه........
با رسیدنش به اتاق بادیگارد و خدمتکار نگران رو به پایین میفرسته و خودش قفل درو میزنه و با نگرانی وارد میشه..........
سریع با عجله به سمت میسو میره و پتو رو از روی سرش کنار میزنه با دیدن قیافه ی معصومش ک غرق در خواب بود دلش ضعف میره نفس راحتی بیرون میده از اینکه عشقش سلامته جنگوک میدونست ک عروسکش خواب سنگینی داره ولی فک نمیکرد توی این موقعیت خواب باشه و همین به شدت نگرانش کرده بود.........
به سمت در میره و قفلش میکنه بعد با در آوردن کت و کفشش به سمت تخت میره و با همون شلوار و پیراهنش میشینه روی تخت و سر میسو رو میزاره روی سینش و آروم با انگشتاش حرکات موزونی روی کمر باریک دختر میکشید............
میسو ک حالا با این حرکات آروم چشماش رو باز کرده بود به دستش ک روی سینه ی مردش بود نگاه میکنه و آروم و با کمی تعجب صورتشو میاره بالا و نگاهشو به نگاه های خیره همسرش میده.........
پنج دقیقه ای نگاهشون چفت هم بود انگاری هیچ کس دلش نمیخواست این نگاه عاشقانه رو تموم کنه...........
جونگوک دستش رو پشت گردنش میسو میزاره و روی تخت درازش میکنه و خودش هم روش خیمه میزنه.........
لباشو میبره سمت لبای دخترش و با ولع شروع میکنه به مک زدنشون..........
دختر ک توی شک بود از این حرکت عجیب و یهویی همسرش ک با گازی ک جونگوک از لباش گرفت به خودش اومد و با گذاشتن دستاش دور گردن همسرش اونو همراهی میکنه.........
آروم لباشونو از هم جدا میکنن و همونطور ک صورتاشون نزدیک هم بود و نفساشون رو روی صورت همدیگه خالی میکردن جونگوک اسپنک محکمی به رون دخترک میزنه ک قیافش از درد مچاله میشه.........
میسو میخواست طلبکارانه دلیل این کار همسرش رو ازش بپرسه ولی با دیدن چشمای خشن و عصبی همسرش جرعت اینکه بخواد حرفی بزنه رو از دست میده..........
جونگوک همچنان سنگین نفس میکشید و همونطور ک نفساش رو روی صورت دخترش خالی میکرد و چشماش جفتش بود با صدای بم و خشداری لب میزنه
میدونی چقد نگرانت شدم هوم میدونی؟!
میسو ک از همه جا بی خبر بود با چشمایی پر از تعجب و کمی ترس به چشمای همسرش زل زده بود.........
دهنش رو باز میکنه و با لکنت و در همون حالت از جونگوک میپرسه
چرا چیشده مگه؟
جونگوک دهنش رو باز میکنه و شروع میکنه به حرف زدن
من رفته بودم دارک وب ولی یکی از بادیگارد ها زنگ زد گفت ک خدمتکار اومده در اتاق رو هرچقدر زده جوابی ازت نشنیده و نگران شده زنگ زده به من منم سریع اومدم عمارت درو باز کردم اومدم توی اتاق با دیدنت ک خوابی خیالم راحت شد......
میسو ک حالا توی چشماش تعجب موج میزد از این همه اتفاقی ک وقتی خواب بوده افتاده لبخند ملیحی تحویل همسرش میده و سر جونگوک رو همونطور ک روش خیمه زده بود بین سینه هاش قرار میده و جونگوک هم برای اینکه سنگینی هیکلش دختر ظریفش رو اذیت نکنه بدنشو به اون سمت میکشه........
میسو دستشو لای موهای جونگوک میکشه و با لحن مهربون و آرومی میگه
زندگیم تو ک میدونی من خوابم سنگینه پس برای چی نگران شدی؟
جونگوک ک حالا به خاطر این آرامشی ک از دخترش دریافت کرده بود غرق در خواب بود......... میسو ک دید جوابی از همسرش نگرفت آروم کمی خودشو نیم خیر میکنه و با دیدن چشمای جونگوک ک بستس لبخندی از کیوتیش میزنه و در همون حالت لحاف رو روی خودشون میکشه و مجددا به خواب میرن..........
۴۷.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.