❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ³⁵
کوک ک دید جوابی از دخترش نمیشنوه چند تا نفس عمیق میکشه و سعی میکنه خودشو آروم کنه تا بیشتر از این دل دخترش رو به ترس در نیاره........
لحنش رو کمی آروم تر میکنه ولی همچنان با عصبانیتی ک سعی در فرو کش شدنش داره بم و سرد میگه
برای بار آخر ازت میپرسم اگ الان جوابمو ندی سری بعدی ک سوالم رو میپرسم اونقد توت میکوبم ک فرصت نفس کشیدن هم بهت نمیدم.......پس تا آرومم گریه کردنو بس کن و حرف بزن...
میسو موهای روی صورتش رو میده کنار و دستمالی رو از میز کناری مبل برمیداره و اشکاش رو که آرایشش رو پخش کرده بودن رو پاک میکنه........
چشماش رو با ترس و لرز بالا میاره و به چشمای شوهرش ک سعی در آروم کردن خودش داره نگاه میکنه با لکنت و ترس شروع میکنه به حرف زدن در حالی ک هی فین فین میکنه و دماغشو بالا میکشه
راس..راستش با دخترا هماهنگ کرده بو..بودیم شما ک میرین بار ماهم
اینجا میسو نگاهی به چشمای کوک میکنه ک با دیدن چشماش حرفاش قطع میشه و از خشمی ک از توی چشمای کوک بهش منتقل شده بود حرفش رو قطع میکنه.........
پسر ک منتظر ادامه ی حرف میسو بود صداش رو کمی بالا میبره و مصمم تر میگه
ادامه بده.......
میسو ک جرعت مخالفت با مرد روبه روش رو نداشت با تردید ک سعی میکرد از نگاه کردن به چشمای کوک خودداری کنه صحبتش رو ادامه میده
هیچ دیگ گفتیم شما ک میرین بار ماهم بریم دیسکو(سرشو انداخت پایین)
جونگکوک ک حالا از قبل عصبی تر شده بود به مبل تکیه میده و پاهاشو وی شکل باز میکنه.......
دستش رو میبره سمت کرواتش و شلش میکنه.........
میسو ک چشمش به جونگکوک بود دلش برای بار هزارم برای کوک رفت و همینجوری بهش خیره شده بود ک با نیشخندی ک جونگکوک بهش میزنه به خودش میاد و نگاهشو از روی همسرش برمیداره و به اطرافش میده.......
ک اینکار از چشم کوک دور نموند و با دیدن اینجوری دختر ک کیوت شده بود لبخند ملیحی روی لباش شکل گرفت ک سریع جمعش کرد.........
با جدیت و خونسردی گفت
اومم به فکر این بودم ک تنبیهی ک برات در نظر گرفته بودم این باشه ک تا سه ماه فلجت کنم ولی.......
نگاهی به میسو میکنه ک نگران بهش زل زده بود نیشخندی میزنه و مصمم تر از قبل ادامه میده
ولی این درد فقط برای سه ماهه باید کاری کنم ک تا آخر عمرت همچنین غلطی نکنی به خصوص با این لباس پوشیدن ک بیشتر شبیه........
حرفشو قطع میکنه میره روی مبل کنار میسو میشینه و بهش نزدیک میشه و تو فاصله ی دو سانتی صورتش قرار میگیره و در حالی ک نفس های عصبی شو روی صورتش خالی میکرد گفت
از این به بعد حق اینکه بخوای تنهایی جایی بری...
بدون اجازه ی من با کسی حرف بزنی...
بدون اجازه ی من چیزی نمیخوری...
یا هرکار دیگ ای کنی ک بدون صلاح دید من باشه قسم میخورم اول تورو میکشم بعدم خودمو...
دیگ هیچ وقت هم بدون من بیرون نمیری فقط دوتایی میریم بیرون سرکار هم تعطیل...
با تموم استرسی ک داشتم جرعتمو جمع میکنم و با تردید شروع میکنم به حرف زدن
کوک...عشقم من میدونم نباید بهت دروغ میگفتم و نباید همچنین کار اشتباهی میکردم ولی این حرفایی ک تو داری میزنی دیگ زیاده روی هستش.....
جونگکوک با چشمای دارکش بهم زل زده بود و منتظر بود ادامه ی حرفم رو ندم ولی با تموم پرویی و صدامو کمی بالا بردم و ادامه دادم
از اون مدتی ک من باتو ازدواج کردم تو حتی به من اجازه ندادی برای یک بار هم ک شده برم دیسکو یا بار یا هر جای فاکی دیگ ای خوش بگذرونم برای خودم اونم فقط برای چند ساعت.....
به هر حال منم نیازم دارم تا یک کارایی بکنم هرکاری ک دلت بخواد خودت میکنی ولی منو از همه چی منع کردی بار ها و بار ها بابت کوچکترین اشتباهم چه تنببهایی ک منو نکردی ک درد و زخمش تا هفته ها باهام بود واقعا دیگ خستم کردی جونگ کوک
میرم سمتش و یقشو میگیرم توی دستم با بغضی ک توی چشمام جمع شده بود میگم
فرق من باتو چیه جونگکوک؟
صدامو بالاتر میبرم و درحالی ک یقشو توی دستم بیشتر فشار میدادم دوباره حرفمو تکرار میکنم
جواب منو بده فرق من باتو چیه هااا؟جوا....
با گذاشتن لباش روی لبام حرفمو قطع کرد........
اولش تعجب کردم ولی بعدش اونقد بیحال و سست بودم ک دستمو دور گردنش حلقه میکنم و باهاش همکاری میکنم و.....[اینگونه شد ک شب عاشقانه شون رو شروع کردن🗿🙈🤲🏻]
و بله انتظار ها به پایان رسید😂
شرطا :
like : ¹²⁰
coment : ¹³⁰
part ³⁵
کوک ک دید جوابی از دخترش نمیشنوه چند تا نفس عمیق میکشه و سعی میکنه خودشو آروم کنه تا بیشتر از این دل دخترش رو به ترس در نیاره........
لحنش رو کمی آروم تر میکنه ولی همچنان با عصبانیتی ک سعی در فرو کش شدنش داره بم و سرد میگه
برای بار آخر ازت میپرسم اگ الان جوابمو ندی سری بعدی ک سوالم رو میپرسم اونقد توت میکوبم ک فرصت نفس کشیدن هم بهت نمیدم.......پس تا آرومم گریه کردنو بس کن و حرف بزن...
میسو موهای روی صورتش رو میده کنار و دستمالی رو از میز کناری مبل برمیداره و اشکاش رو که آرایشش رو پخش کرده بودن رو پاک میکنه........
چشماش رو با ترس و لرز بالا میاره و به چشمای شوهرش ک سعی در آروم کردن خودش داره نگاه میکنه با لکنت و ترس شروع میکنه به حرف زدن در حالی ک هی فین فین میکنه و دماغشو بالا میکشه
راس..راستش با دخترا هماهنگ کرده بو..بودیم شما ک میرین بار ماهم
اینجا میسو نگاهی به چشمای کوک میکنه ک با دیدن چشماش حرفاش قطع میشه و از خشمی ک از توی چشمای کوک بهش منتقل شده بود حرفش رو قطع میکنه.........
پسر ک منتظر ادامه ی حرف میسو بود صداش رو کمی بالا میبره و مصمم تر میگه
ادامه بده.......
میسو ک جرعت مخالفت با مرد روبه روش رو نداشت با تردید ک سعی میکرد از نگاه کردن به چشمای کوک خودداری کنه صحبتش رو ادامه میده
هیچ دیگ گفتیم شما ک میرین بار ماهم بریم دیسکو(سرشو انداخت پایین)
جونگکوک ک حالا از قبل عصبی تر شده بود به مبل تکیه میده و پاهاشو وی شکل باز میکنه.......
دستش رو میبره سمت کرواتش و شلش میکنه.........
میسو ک چشمش به جونگکوک بود دلش برای بار هزارم برای کوک رفت و همینجوری بهش خیره شده بود ک با نیشخندی ک جونگکوک بهش میزنه به خودش میاد و نگاهشو از روی همسرش برمیداره و به اطرافش میده.......
ک اینکار از چشم کوک دور نموند و با دیدن اینجوری دختر ک کیوت شده بود لبخند ملیحی روی لباش شکل گرفت ک سریع جمعش کرد.........
با جدیت و خونسردی گفت
اومم به فکر این بودم ک تنبیهی ک برات در نظر گرفته بودم این باشه ک تا سه ماه فلجت کنم ولی.......
نگاهی به میسو میکنه ک نگران بهش زل زده بود نیشخندی میزنه و مصمم تر از قبل ادامه میده
ولی این درد فقط برای سه ماهه باید کاری کنم ک تا آخر عمرت همچنین غلطی نکنی به خصوص با این لباس پوشیدن ک بیشتر شبیه........
حرفشو قطع میکنه میره روی مبل کنار میسو میشینه و بهش نزدیک میشه و تو فاصله ی دو سانتی صورتش قرار میگیره و در حالی ک نفس های عصبی شو روی صورتش خالی میکرد گفت
از این به بعد حق اینکه بخوای تنهایی جایی بری...
بدون اجازه ی من با کسی حرف بزنی...
بدون اجازه ی من چیزی نمیخوری...
یا هرکار دیگ ای کنی ک بدون صلاح دید من باشه قسم میخورم اول تورو میکشم بعدم خودمو...
دیگ هیچ وقت هم بدون من بیرون نمیری فقط دوتایی میریم بیرون سرکار هم تعطیل...
با تموم استرسی ک داشتم جرعتمو جمع میکنم و با تردید شروع میکنم به حرف زدن
کوک...عشقم من میدونم نباید بهت دروغ میگفتم و نباید همچنین کار اشتباهی میکردم ولی این حرفایی ک تو داری میزنی دیگ زیاده روی هستش.....
جونگکوک با چشمای دارکش بهم زل زده بود و منتظر بود ادامه ی حرفم رو ندم ولی با تموم پرویی و صدامو کمی بالا بردم و ادامه دادم
از اون مدتی ک من باتو ازدواج کردم تو حتی به من اجازه ندادی برای یک بار هم ک شده برم دیسکو یا بار یا هر جای فاکی دیگ ای خوش بگذرونم برای خودم اونم فقط برای چند ساعت.....
به هر حال منم نیازم دارم تا یک کارایی بکنم هرکاری ک دلت بخواد خودت میکنی ولی منو از همه چی منع کردی بار ها و بار ها بابت کوچکترین اشتباهم چه تنببهایی ک منو نکردی ک درد و زخمش تا هفته ها باهام بود واقعا دیگ خستم کردی جونگ کوک
میرم سمتش و یقشو میگیرم توی دستم با بغضی ک توی چشمام جمع شده بود میگم
فرق من باتو چیه جونگکوک؟
صدامو بالاتر میبرم و درحالی ک یقشو توی دستم بیشتر فشار میدادم دوباره حرفمو تکرار میکنم
جواب منو بده فرق من باتو چیه هااا؟جوا....
با گذاشتن لباش روی لبام حرفمو قطع کرد........
اولش تعجب کردم ولی بعدش اونقد بیحال و سست بودم ک دستمو دور گردنش حلقه میکنم و باهاش همکاری میکنم و.....[اینگونه شد ک شب عاشقانه شون رو شروع کردن🗿🙈🤲🏻]
و بله انتظار ها به پایان رسید😂
شرطا :
like : ¹²⁰
coment : ¹³⁰
۵۰.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.