تک پارتی
#تک_پارتی
#کوک
امروز تولدم بود.
میدونستم مثل پارسال یادش رفته عیبی نداره چون کاراش زیاده
تصمیم داشتم امشب رو شب به یاد موندنی کنم.
: صبح به خیر
: بیدار شدی؟؟
صبحونه رو آماده کردم و جلوش نشستم
: منم جونگ کوک امشبم دسر میایی خونه؟؟
همینجور که مشغول خوردن بود گفت: آره یکم کار دارم بعد نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ اتفاقی افتاده
خندیدم و گفتم: نه بابا
لبخند زد و گفت: سعی میکنم زود تر بیام
بلند شد و لباسش رو پوشید .
پاش رو از خونه گذاشت بیرون بلند شدم
با اینکه کمی ناراحت بودم چون بازم یادش رفته اما سعی کردم درکش کنم
شروع کردم به درست کردن غذاهای جور واجور خونه رو تمیز کردم
از خستگی روی مبل دراز کشیدن که خوابم برد.
ساعت ۱۰ بود که از خواب پریدم و فوری غذا ها رو گذاشتم روی میز چیدم
یه چیزی کم بود آها سوجو!
دو تا لیوان و یه بطری سوجو گذاشتم روی میز
رفتم عقب و به میز نگاه کردم حرف نداشت
فقط منتظر بودم تا بیاد
سمتی از میز نشستم و گوشی دستم گرفتم
مثل همیشه هیونجون زود تر از بقیه بهم تبریک گفته بود
با لبخند جوابش رو دادم
کمیگوشی رو بالا پایین کردم
هوفی کشیدن و گوشی رو به یه طرف پرت کردم و سرم روی میز گذاشتم
بغضم گرفته بود .
به ساعت نگاه میکردم
تنها صدایی که توی خونه میومد صدای تیک تاک ساعت بود.
ساعت 1 شب بود و هنوز اون نیومده بود.
چشمام کم کم گرم شد و ظرف چند ثانیه خوابم برد
: تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک می سان عزیز تولدت مباااااارک
چشمام رو باز کردم
جونگکوک با کیک و شمعی روشن روش بالای سرم ایستاده بود.
سرم رو بلند کردم و ایستادم.
جونگکوک: میدونم فکر کردی دوباره یادم رفته اما من چجور میتونی زمانی که خدا هدیه اس به زیبایی تو فرستاده رو فراموش کنم.
ببخشید یکم دیر اومدم حالا شمع هار و فوت کن
لبخند زدن و شمع رو فوت کردم و کیک رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم و پریدم بغلش .
شاید اون شب زیبا ترین تبریک تولدی که گرفتم اون بود !
#کوک
امروز تولدم بود.
میدونستم مثل پارسال یادش رفته عیبی نداره چون کاراش زیاده
تصمیم داشتم امشب رو شب به یاد موندنی کنم.
: صبح به خیر
: بیدار شدی؟؟
صبحونه رو آماده کردم و جلوش نشستم
: منم جونگ کوک امشبم دسر میایی خونه؟؟
همینجور که مشغول خوردن بود گفت: آره یکم کار دارم بعد نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ اتفاقی افتاده
خندیدم و گفتم: نه بابا
لبخند زد و گفت: سعی میکنم زود تر بیام
بلند شد و لباسش رو پوشید .
پاش رو از خونه گذاشت بیرون بلند شدم
با اینکه کمی ناراحت بودم چون بازم یادش رفته اما سعی کردم درکش کنم
شروع کردم به درست کردن غذاهای جور واجور خونه رو تمیز کردم
از خستگی روی مبل دراز کشیدن که خوابم برد.
ساعت ۱۰ بود که از خواب پریدم و فوری غذا ها رو گذاشتم روی میز چیدم
یه چیزی کم بود آها سوجو!
دو تا لیوان و یه بطری سوجو گذاشتم روی میز
رفتم عقب و به میز نگاه کردم حرف نداشت
فقط منتظر بودم تا بیاد
سمتی از میز نشستم و گوشی دستم گرفتم
مثل همیشه هیونجون زود تر از بقیه بهم تبریک گفته بود
با لبخند جوابش رو دادم
کمیگوشی رو بالا پایین کردم
هوفی کشیدن و گوشی رو به یه طرف پرت کردم و سرم روی میز گذاشتم
بغضم گرفته بود .
به ساعت نگاه میکردم
تنها صدایی که توی خونه میومد صدای تیک تاک ساعت بود.
ساعت 1 شب بود و هنوز اون نیومده بود.
چشمام کم کم گرم شد و ظرف چند ثانیه خوابم برد
: تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک می سان عزیز تولدت مباااااارک
چشمام رو باز کردم
جونگکوک با کیک و شمعی روشن روش بالای سرم ایستاده بود.
سرم رو بلند کردم و ایستادم.
جونگکوک: میدونم فکر کردی دوباره یادم رفته اما من چجور میتونی زمانی که خدا هدیه اس به زیبایی تو فرستاده رو فراموش کنم.
ببخشید یکم دیر اومدم حالا شمع هار و فوت کن
لبخند زدن و شمع رو فوت کردم و کیک رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم و پریدم بغلش .
شاید اون شب زیبا ترین تبریک تولدی که گرفتم اون بود !
۱۱.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.