تکپارتی
#تکپارتی
#کوک
از اون زمان ۱ هفته میگذشت.
مینگجی زمین خورده بود و استراحت مطلق بود!
ساعت های کارم رو کم کرده بودم تا مواظبش باشم.
به بانک رفتم و پشت میز نشستم.
مردی جلو اومد .
سرم رو بلند کردم که دیدم همون مرد اون روز هست.
نگاهم کرد و بی مقدمه گفت : دختر من اون روز مرد!
ازت نمیگذرم
بعد از بانک رفت بیرون.
حالم خراب شد.
یعنی اگه اون روز من کار اون رو راه انداخته بودم الان بچش زنده بود؟
نه اونوقت مینگجی ؛ ذهنم درگیر شده بود.
عذاب وجدان داشتم
غرق در افکارم بودم که صدایی من رو به خودم آورد : نمیخوایی بری؟ ساعت 5 ظهره
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
به طرف ماشین میرفتم که گوشیم زنگ خورد : الو؟
: سلام خوبی؟ میگم اومدم بیرون یکم خرید کردم میتونی بیایی دنبالم؟
: مگه دکتر نگفت استراحت مطلق؟؟
: یه خرید کوچیک بود حواسم به خودم هست
: باشه الان میام آدرس رو برام پیامک کن
سوار ماشین شدم و به آدرسی که داده بود رفتم.
گوشه خیابون ماشین رو پارک کردم.
اونور خیابون منتظر بود.
با دیدنم خندید و دست تکون داد.
گوشیم زنگ خورد برداشتم که یکی پشت خط بی مقدمه یکی گفت : تو بچم رو ازم گرفتی ببین چجوری عشقت و بچت رو ازت میگیرم
منگ بودم. به مینگجی نگاه کردم داشت به سمتم میومد.
دویدم سمتش و با داد گفتم : نیا جلو
یهو لبخند محو شد و ایستاد.
ماشینی با سرعت به سمت مینگجی میومد.
مینگجی نگاهی به ماشین کرد که ماشین بهش خورد .
سر جام ایستادم.
قطره های اشک از چشمام پایین میومد.
ماشین فرار کرد و مردم کم کم داشتن جمع میشدن
مینگجی خونی روی زمین بود.
دستش سمتم دراز بود و زیر لب سعی داشت چیزی بهم بگه.
به طرف دویدم . بغلش کردم اما چشم هاش بسته شده بود.
داد زدم و گفتم : چشمهات رو باز کن
اما فایده نداشت.
قلبش از حرکت ایستاده بود.
توی خیابون داد میزدم و التماس میکردم تا برگرده اما فایده نداشت وقتی آمبولانس رسید پارچه ای سفید روی سر مینگجی کشید و گفت : متاسفم هر دوتاشون رو از دست دادی
باورم نمیشد .
روی زمین نشستم و دست های خونی ام رو توی صورتم کشیدم و گفتم : اینها همه خوابه!
اما خواب نبود. واقعیت داشت!!
من اون روز توی اون خیابون از دستش دادم!
شاید اگه اون روز فقط پنج دقیقه کار اون مرد رو راه می انداختم الان مینگجی با اون لبخند قشنگش کنارم نشسته بود.
#کوک
از اون زمان ۱ هفته میگذشت.
مینگجی زمین خورده بود و استراحت مطلق بود!
ساعت های کارم رو کم کرده بودم تا مواظبش باشم.
به بانک رفتم و پشت میز نشستم.
مردی جلو اومد .
سرم رو بلند کردم که دیدم همون مرد اون روز هست.
نگاهم کرد و بی مقدمه گفت : دختر من اون روز مرد!
ازت نمیگذرم
بعد از بانک رفت بیرون.
حالم خراب شد.
یعنی اگه اون روز من کار اون رو راه انداخته بودم الان بچش زنده بود؟
نه اونوقت مینگجی ؛ ذهنم درگیر شده بود.
عذاب وجدان داشتم
غرق در افکارم بودم که صدایی من رو به خودم آورد : نمیخوایی بری؟ ساعت 5 ظهره
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
به طرف ماشین میرفتم که گوشیم زنگ خورد : الو؟
: سلام خوبی؟ میگم اومدم بیرون یکم خرید کردم میتونی بیایی دنبالم؟
: مگه دکتر نگفت استراحت مطلق؟؟
: یه خرید کوچیک بود حواسم به خودم هست
: باشه الان میام آدرس رو برام پیامک کن
سوار ماشین شدم و به آدرسی که داده بود رفتم.
گوشه خیابون ماشین رو پارک کردم.
اونور خیابون منتظر بود.
با دیدنم خندید و دست تکون داد.
گوشیم زنگ خورد برداشتم که یکی پشت خط بی مقدمه یکی گفت : تو بچم رو ازم گرفتی ببین چجوری عشقت و بچت رو ازت میگیرم
منگ بودم. به مینگجی نگاه کردم داشت به سمتم میومد.
دویدم سمتش و با داد گفتم : نیا جلو
یهو لبخند محو شد و ایستاد.
ماشینی با سرعت به سمت مینگجی میومد.
مینگجی نگاهی به ماشین کرد که ماشین بهش خورد .
سر جام ایستادم.
قطره های اشک از چشمام پایین میومد.
ماشین فرار کرد و مردم کم کم داشتن جمع میشدن
مینگجی خونی روی زمین بود.
دستش سمتم دراز بود و زیر لب سعی داشت چیزی بهم بگه.
به طرف دویدم . بغلش کردم اما چشم هاش بسته شده بود.
داد زدم و گفتم : چشمهات رو باز کن
اما فایده نداشت.
قلبش از حرکت ایستاده بود.
توی خیابون داد میزدم و التماس میکردم تا برگرده اما فایده نداشت وقتی آمبولانس رسید پارچه ای سفید روی سر مینگجی کشید و گفت : متاسفم هر دوتاشون رو از دست دادی
باورم نمیشد .
روی زمین نشستم و دست های خونی ام رو توی صورتم کشیدم و گفتم : اینها همه خوابه!
اما خواب نبود. واقعیت داشت!!
من اون روز توی اون خیابون از دستش دادم!
شاید اگه اون روز فقط پنج دقیقه کار اون مرد رو راه می انداختم الان مینگجی با اون لبخند قشنگش کنارم نشسته بود.
۱۰.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.